من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!
۰۸
دی

پستای وبلاگمو چند بار شخم زدم! قبلا چند بار اظهار امیدواری کرده بودم که در مورد مسائلی عقلم غلبه خواهد کرد! اومدم اعلام کنم که غلبه کرد ها! تقریبا همیشه غلبه کرد.

۰۷
دی

لایق نبودم.

زهرا اسامی برنده های اولیه یه مسابقه‌‌ی دانشگاهی رو برام فوروارد کرد. . اسمم توشون بود. یادم به حافظ افتاد. قرار بود جایزه‌شون سفر مشهد باشه. رفتم کانالشون و دیدم دیشب قرعه کشی کردن و چهار نفر برنده شده‌ن.

کلا فراموشم شده بود این مسابقه.

لایق نبودم.

۰۶
دی

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد



حافظ

۰۵
دی

حافظ دو بار بهم گفت به سفر سودمندی خواهی رفت! گم شده بخت خویش را خواهی یافت. درس عشق خواهی آموخت. تو دو تا غزل مختلف.

دم امتحانی کی میخواد منو ببره سفر؟! :))

از اینجا (خوابگاه) تا خونه سفر حساب میشه؟! میخوام فردا برم پاتختی پسرعمه‌م.

۰۸
آبان
دلم وبلاگ نوشتن میخواد ولی نمی دونم چی بنویسم :(
خیلی دیر شده؟ دیگه نوشتن یادم رفته دیگه؟ :(
جی پلاس وقتی نمیذاره که :(
۲۰
ارديبهشت

بابااااااا تو رو خدا انقد منو مورد لطف قرار ندید شرمنده میشم!!! بیجا و بیخود و... :)))

حسش نبود آقا چیکار کنم؟! تو دفتر نوشتن خیلی آسون تره. باشه، دیگه مثل قبل جزیی و دقیق نمی نویسم ولی باز اگه مطلب جالبی به ذهنم رسید میام. :)

۱۱
ارديبهشت

دیگه وبلاگ نمی نویسم.

۲۴
فروردين
دیگه از وبلاگ هم خسته شدم. کم کم جمع و جورش می کنم. افسرده شدم به نظر. حق با فاطمه س. همش منفی می بافم. احتمالا دارم وارد یکی از اون دوره های دپرشن و انزواطلبیم میشم. بی خیال. مهم نیس. همه چی دس به دست هم داده. شکست ها، کمبود اعتماد به نفس، کارهایی که اجازه ندارم بکنم، عقده ها، ... . دیگه حس ریسک و ماجراجویی هم نیست. خسته ام.
کاش بتونم خودمو بسازم.
۲۰
فروردين

امشب سپیده اینا میرن مکه.

۱۶
فروردين

میگم توافق چه زود نتیجه داد! O_o

همین امروز تو دانشکده:

۱۴
فروردين

گندش بزنن. عیدو هیچی درس نخوندم! اگه می خواید با یه دانشجوی تیپیک پزشکی آشنا بشید تو رو خدا به من نزدیک نشد اعصاب ندارم:)


+ بابام گفته تابستون می برمتون مسافرت به شرط معدل:))))

۱۴
فروردين

آفرین به خودم! تجربه ثابت کرد هر وقت بخوام می تونم زهر چشم خوبی از اطرافیان پرروم بگیرم! D: من تو خودم این توانایی رو نمی دیدم تا حالا! این یعنی ما همیشه حق انتخاب داریم.

۱۳
فروردين

بعضی وقتا باید اجازه بدی بعضیا پیشت شرمنده بشن! به نفعشونه، باور کن!

همیشه سعی نکن خودتو به نفهمی بزنی تا بقیه شرمنده نشن، اجازه بده گاهیم اونا تجربه کنن.

اگه متوجه رفتارهای بدمون نشیم، هیچ وقت اصلاحشون نمی کنیم.

۱۳
فروردين

هرچی بزرگ تر میشم بیشتر متوجه میشم چقد بابام خاصه! ینی چقد بین مردا خاص و متفاوته. میگن پدر اولین قهرمان پسر و اولین عشق دخترشه. این درست، ولی اگه با شناختن بابا عقیده ات درمورد قهرمان بودنش تثبیت بشه، چه بهتر!

بابای من سیگاری نیست، قلیون نمی کشه، حتی تفریحی، رفیق باز نیس، جز با خونوادش گردش و تفریح و سفر نمیره، منشی یا کسی مثل اون دم پرش نیست، معذرت می خوام، اما لاس نمی زنه، نظر بیخود نمیده درمورد سیاست و اقتصاد و غیره، چیزی که خیلی فکرمو به خودش مشغول می کنه: از تصمیما و کارای جوونیش پشیمون نیست، اون عقیده ای که اون موقع داشت الانم داره، نقد منطقی می کنه، یه فامیل روش حساب باز می کنن، باهاش مشورت می کنن، با این که خیلی خوش اخلاقه ولی یه دیسیپلین خاصی همراهشه که تا حالا ندیدم کسی باهاش شوخی بیجا بکنه. ینی با این که سنش قد نمیده ولی تو خونواده ی مادریم روش به عنوان بزرگ خانواده حساب باز می کنن. فوق العاده باهوشه. ضریب هوشیش بالاست یعنی. بابام خیلی بهتر از منه!

شاید اینا به نظر چیزای جالب و هیجان انگیزی نرسن؛ ولی تا باهاش زندگی نکنی نمی فهمی. بابام متفاوته. با همه ی مردایی که تا حالا دیدم متفاوته.

من قبول دارم هرکسی عیبایی داره، نقص های خاص خودشو داره. بابای منم همین طوره، ولی آدم متفاوتیه. و این انکار ناپذیره.


+ یه عموی خاص کم حرف هم دارم که یه زمانی خیلی با هم مچ بودیم (بر خلاف رابطه ی کل خاندان باهاش! متاسفانه). ولی الان به دلایلی و به خاطر اشخاص ثالثی دور شدیم از هم. باز هم متاسفانه.


+ این حرفا رو من دارم میگم! که هیچ کسو قبول ندارم تو زندگی. هر آدمی بعد مدت کوتاهی که شناخته میشه جذابیت خودشو برام از دست میده و تکراری میشه. عیبا برام پررنگ تر از حسن ها هستن. خیلی از نزدیکان نزدیکم اهمیتشونو برام از دس دادن. در مورد کسی احساسی و از روی روابط فک نمی کنم و نظر نمیدم، بلکه هر آدمی رو به عنوان یه انسان مستقل و از دور می بینم. راجع به رفتار مامانم جوری قضاوت می کنم که راجع به رفتار محمد جواد ظریف یا فردوسی. (درسته، من پیش خودم آدما رو قضاوت می کنم، ولی در نهایت سعی می کنم نادیده بگیرم نظر خودمو، چون می دونم اطلاعاتم ناقصه.) یعنی زمان و مکان و رابطه مطرح نیست برام.


خیلی از این شاخه به اون شاخه می پرم، می دونم، ولی باید همه ی حرفامو بزنم. هرچند جوری حرفامو می زنم که اصلا منظورمو نمی رسونه و یه چیز دیگه میشه کلا!

۱۲
فروردين

من الان خیلی... متاثر شدم.

نه به خاطر صرفا یک فیلم؛ به خاطر یک واقعیت. نه فقط واقعیت پاوه، واقعیت همه ی جنگ ها. همه ی بازیچه شدن های ملت رعیت.

چقدر آدم کشتن آسونه...



بعدا نوشت: پتانسیل اینو دارم که وارد سیاست بشم. بابام نمی ذاره. :/

۱۰
فروردين
یادم رف چی می خواستم بگم
گندش بزنن
هروخ یادم افتاد میام میگم
۰۴
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مینا
۰۲
فروردين

روز دوم عید دلم همین طور بیخود و بی جهت گرفت. برا این که من دوست وبلاگی و اینترنتی و غیره ندارم که بعدها برم یا بیاد ببینمش و با هم بریم گردش و نمایشگاه و سینما و سفر و غیره.

اصن یه وزی

۰۱
فروردين

بابام همیشه این موقع ها می خونه:

روزگاری که تفاوت نکند لیل و نهار         خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

:)))

ینی قربون دهنت باباجون:)))

۲۲
اسفند

بعضیا هستن که وقتی پیششونی احساس می کنی واقعا مهم نیس با چادر باشی یا بلیز شلوار یا سرلخت... بعضیام هستن که یه نیم نگاه بهت می کنن و تو میخوای صورتتم با برقع بپوشونی. دیگه نمیخوای تا عمر داری چشت تو چششون بیفته.

بعضیا وقتی کنارشونی راحت حرف می زنی، به هر در و دیواری خواستی نگاه می کنی،... بعضیای دیگه هم هستن که پیششون جرات نداری چشم ازشون بگیری، چون منتظر همین فرصتن تا چششون هرز بره...


۱۵
اسفند

من دیگه کم کم دارم نگران میشم. من به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نمیشم! به هیچی به مدت طولانی علاقه مند نمیشم. از همه چی یه لحظه اونم شدید خوشم میاد و لحظه ی بعد... دیگه تکراری و عادی میشه.

ایشالا که مشکلی ندارم.

۱۵
اسفند

نوروز گولی (نوید اومدن بهار)



برف و آتش :)



بعله :|


۱۳
اسفند
من ینی تا حالا تو عمرم ورزش نکرده بودم؟! O :D: حالا که متوجه حالات بدنم سر کلاس تربیت بدنی میشم خیلی حال میده! ^__^ ینی مث خر ما رو میدوئونه ها! امروز درست 5 دیقه دوئیدیم. دور آخر من دیگه حس می کردم بناگوشم گر گرفته! ینی یه جوری می سوخت که نمی تونستم تشخیص بدم خیلی داغه یا خیلی یخه! بعد که تموم شد و یه کم آروم راه رفتیم و بعد نشستیم، یهو احساس کردم کل صورتم گر گرفت! ینی آتیشا! بعد یهو آتیشش فروکش کرد و عرق از کل منافذ صورتم زد بیرون!
دفه ی پیش نبض گرفتیم 120 تا می زد برا من! تازه این همه هم ندوئیده بودیم!

خیلی تجربه ی تازه و خوبیه برا من! ^__^
۱۲
اسفند

تازگیا دارم سعی می کنم به همه چی با دید مثبت نگاه کنم و اون بدبینی و منفی بافی شدیدمو تو همه ی موارد کنار بذارم. این جوری زندگی خیلی آسون تره!

غذای دانشکده رو که همیشه برام عذاب الیم بود سعی می کنم با دل خوش بخورم. ینی تصور می کنم غذای یه رستوران بین راهی یا درجه پایینه. با غذای خونه مقایسه ش نمی کنم.

آفتابی که همیشه برام تو ماشین دردسر بود و با هر وسیله ممکن از رسیدنش به چشم و صورتم جلوگیری می کردم الان دیگه نیست. الان پرده ی پنجره ی اتوبوسم کنار می زنم، چشمامو می بندم و از خوردن آفتاب ملایم زمستونی به صورتم لذت می برم.

دیگه وقتی خسته و کوفته از دانشگاه می رسم اهل خونه رو مقصر نمی دونم! بدخلقی نمی کنم. دنبال بهانه نیستم برای داد و بیداد کردن.

بیشتر پیاده روی می کنم و ازش و از تنهایی و سریع پیاده رفتن لذت می برم. حتی تو شهر آلوده ای مث تبریز. حتی تو مسیر من که بدترین مسیر برای پیاده رویه.

می دونی، فک می کنم همین چیزای کوچیکن که ذره ذره جمع میشن و باعث میشن ما حس مثبت یا منفی ای داشته باشیم. همینا خلق ما رو تشکیل میدن. همینا باعث میشن احساس مصیبت زدگی یا احساس نشاط بکنیم.

زندگی به هرحال راه خودشو میره و می گذره، ولی این جوری خیلی آسون تره!

۱۲
اسفند

من کلا سیستمم یه جوریه که تو هرکاری، اون راهی رو انتخاب می کنم که کمترین وقت و انرژی ازم گرفته بشه. حالا از مسیر رفتن به توالت بگیر برو تا کارا و انتخابای بزرگتر!

یادمه در راستای این اصل من اولای سال بود به صد زحمت ساختمون لابیرنت دانشکده رو تو ذهنم تصور کردم تا ببینم آسون ترین راه برای رفتن به زیراکس (طبقه 1) از طبقه 3 چیه؟! آخه ساختمون دانشکده ی ما، خیلی عجیب غریبه. دو تا ساختمون متصل به همه. چهار پنج تا راه پله هم از این ور اون ور داره که هیچ کدوم کامل نیستن و هرکدوم فقط چن تا طبقه رو به هم وصل می کنه. خلاصه... بنده پس از طی راهرو های عجیب غریبی که اصن نمی شناختم، بالاخره رسیدم به نقطه ای که فک می کردم زیراکسه! ولی نبود که! یه نگهبانی بود با یه در خروج در سمت راست و هیچ شباهتیم به زیراکس نداشت! منم برای جلوگیری از ضایگی سریعا از اون در خارج شدم که بعد فهمیدم در پشتیه که استادا همیشه از اون جا میان! و تو اون برف و یخ فراوان ساختمونو دور زدم و از راه آدمیزادی رفتم زیراکس. جلوی درش با یه نگاه به سمت چپ متوجه شدم جلوی اون دره هستم:| ینی من تو یک قدمی زیراکس راه خودمو اون همه دور کردم:| اگه از اول به جای سمت راست به سمت چپم نگاه می کردم و از درش وارد می شدم زیراکس دم گوشم بود:| آقااا من هروخ این اتفاق یادم میفته هم خندم می گیره هم از حماقت خود خجالت می کشم هم افسوس اون یه رب راه اضافه رو می خورم هم به حس مسیریابی خودم می بالم! :)))


نمی دونم چرا تازگیا این همه دهن و فکمو منقبض می کنم. درد می کنه! :(((


امروز دستگاه ژتونمو نداد. منم با ژتون دیروزی یکی دیگه ناهار گرفتم! :)))

۱۱
اسفند

سن گولنده اورَییم گولور...

۱۰
اسفند

بعضی وقتا مث امروز خیلی خسته و عصبی میشم. بعضی وقتا مجبور میشم 50 دیقه تو اتوبوس سرپا وایسم. بعضی وقتا مجبور میشم به خاطر خاله را بیفتم برم 3 ساعت پارچه فروشیا رو گز کنم چون اون روز تبریز بوده و خواسته منو هم برداره تا با اتوبوس نرم:| بعضی وقتا مث امروز درس آناتومی کل اوقات و احوال و هیکلمو قهوه ای می کنه. اصلا نمی تونم توصیف کنم چه جزییاتی رو با چه اسامی عجیب غریبی باید از جمجمه حفظ کنیم. تازه فقط این نیست، یاد گرفتن اینا لازمه چون بافت نرم هم بهش مربوطه و این که تو کلینیک بسیار مهم و کاربردیه. منم که صد در صد تا اون موقع یادم می مونه این چیزا:| و این فقط آناتومیه! بهش فیزیولوژی چهارواحدی با اون دو جلد کتاب و بیوشیمی سه واحدی با اون هارپر وحشتناک رو اضافه کن. و اینو هم در نظر بگیر که من از اول ترم یه خط هم از فیزیک پزشکی و بهداشت مطالعه نکردم. + کامپیوتر + اخلاق. البته دیشب چن ده صفه اندیشه خوندم که نصفشم نشد:|

ما عملا 28 واحد درس می خونیم، هرچند که طی ماس مالی هایی گفته میشه 22 واحده. به نظرت این درس های سنگینو وقت هم میشه که تو خونه بخونیم؟؟؟

۰۷
اسفند

هیچ وقت به اندازه ی حالا آرزو نکردم پسر باشم. اگه پسر بودم می تونستم با هرکی که دلم می خواد دوست بشم. باهاش راحت حرف بزنم، نظرشو بپرسم و یاد بگیرم.


+ در ضمن، اگه پسر بودم می تونستم خودم سیبیل بذارم و خودم هر تیپی که دوس دارم بزنم، هی سیبیل این و اونو تحلیل نمی کردم. :)| بدبختیمون کم نیس که!

۰۷
اسفند

به این نتیجه رسیده م که آدم نباید حس خرج چیزی بکنه. چون در حقیقت این اشیا نیستن که به ما لذت میدن، بلکه ما از حس خودمون لذت می بریم. همین طور بعد از از دست دادن چیزا، ما افسوس اونا رو نمی خوریم، بلکه افسوس حسی رو می خوریم که نداریم. تو فک کن من الان از شنیدن اتفاقی موسیقی فیلم های دوران کودکیم غمگین میشم! هم ناخودآگاه لبخند می زنم هم دلم به درد میاد انگار!:)))

باز خوبه من حس خرج افراد نمی کنم! 8) چون آدما از اشیا دلایل بیشتری برای ناپایدار بودن دارن، پس تکلیف کسی که ترک میشه مشخصه.

۰۶
اسفند

همون طور که انتظار می رفت گند زدم تو معدل و رتبه، نوش جونم باشه، ایشالا از ترم بعد!

۰۴
اسفند

عکس یادگاری ورودی بعد از 5 ماه:|

۰۴
اسفند

دلم شور می زنه. تو دلم رخت دارن می شورن. یه اتفاقی تو راهه.

دلم آروم نمی گیره که بتونم بخوابم.


یه مساله ایم هس درمورد یه مساله ای که شک ندارم طبق معمول یکی دو هفته - شایدم یکی دو روز - طول نمی کشه که حل میشه به امید خدا! نمی دونم به حال ذات عجیب غریب خودم بخندم یا گریه کنم!


۰۴
اسفند

ببین، من دارم اعتراف می کنم الان. من یه بیمارم. مریضم. روانیم. خودآزارم. دیگرآزار هم هستم. ولی به خدا از عمد نیست:(

من یه غلطی می کنم، بعد از یه مدتی (نه بلافاصله) هف جدم میاد جلوی چشمم.

دیگه دارم به هرچی خرافات و مزخرفاته اعتقاد پیدا می کنم.

اصلا بلاتکلیفم الان. یه تصمیمی گرفته م، تصمیم درستیم بوده. تا حالا که درست بوده. ینی تا حالا همیشه روش من جواب داده. الان نمی دونم چم شده. دارم به شک میفتم. شاید من همیشه درست نباشم...



+ ای گل آلوده گل من، ای تن آلوده ی دل پاک، دل تو قبله ی این دل، تن تو ارزونی خاک...

۰۲
اسفند

آهنگایی که ابی می خونه خیلی قابل شناسایین به خاطر سبک خاصشون! حتی اگه شعرشو جایی بخونی می شناسیشون مال اونن. حس شاعرانه و عاشقانشون قویه، پر از استعاره و تشبیهه، اما عشقش حالت مالکیت چندانی نداره. مثلا میخواد مرد و زنو یکی بدونه از نظر ارزشی ولی چرته:| یه جورایی بی غیرته که اسمشو میذاره آزادی دادن به طرف. معشوقو تا بی نهایت می بره و ستایش می کنه، هیچ گله و شکایتی ازش نداره، این قسمتش مث حافظه، ولی حافظ حسوده. انقد بی غیرت نیس:| ایشون کلا حسودی تو کارش نیست. البته به جز اون جایی که می فرمایند: شب به اون چشمات خواب نرسه/به تو می خوام مهتاب نرسه/بریم اون جا، اون جا که دیگه/به تو دست آفتاب نرسه:| به خواب و کسب ویتامین D طرف حسودی می کنه:|

با این حال نمی دونم چه مرگیمه که سیر نمیشم از شنیدنشون:)))||| فک می کنم به خاطر اون حس رمانتیکیه که تو همه ی دخترا هست؛ ولی اگه این طوره، چرا بقیه دوستام خوششون نمیاد و فک می کنن من امل و عقب مونده م؟ فک کنم اینم به همون دلیلی دوس دارم که حافظو. و بقیه دخترا هم به همون دلیل دوسش ندارن:| ببین، من بدم میاد به معشوق فحش بدی:| نظرمم عوض نمیشه:|

آهنگای سیاسیشم که تکلیفشون روشنه. پر از کنایه و استعاره و غیره، ولی کلا قابل فهمن. نمی دونم شاید برداشت من اشتباهه، ولی انگار کاملا متوجه میشم داره دقیقا درباره ی چی حرف می زنه. البته حرفاش تکرارین همش، ولی طرز بیانشون جدید و جالبه.


توصیه میشه: جهان بینی

اینم بی ربط به پسته ولی الان دارم گوش میدم و دوسش دارم: مانده بودی اگر نازنینم/امید


بعدا:

آهان یه چیز دیگه: من گفتم خیلی شاعرانه و رمانتیکه، ولی این به این معنی نیست که حالت جسمانی عشق تو ترانه هاش کاملا واضح دیده نمیشه! :/


بعدتر:

من یه چیز دیگه بگم؟ من صدا و لحن ابی رو دوس دارم بیشتر احتمالا.

آقا من الان باز دارم "مانده بودی اگر..." رو گوش میدم و فک کنم الانه که گریه ام بگیره:'(

تازه بوی پیازم داره میاد، دیگه هیچی دیگه.

۰۱
اسفند

۲۸
بهمن

من و فاطمه تصمیم گرفتیم درس بخونیم چون استاد فیزیولوژی من خیلی باحاله و منو یاد معلم علوم اول راهنماییم میندازه. :|

اصن یه وزی

۲۴
بهمن

ما یه حرف سطحی می زنیم، غافل از این که طرف مقابل داره شناخت عمیقشو نسبت به ما کامل می کنه. دم از ناامیدی مطلق می زنیم تا اثر شکست مقطعی و کوچیک خودمونو تخلیه کنیم، درحالی که طرف مقابل واقعا حس ناامیدی بهش دست میده. یا فک می کنه ما واقعا نا امیدیم.

کاش خودمم این موردو در نظر بگیرم. :(

۲۳
بهمن

عجب برف خوبی می باره! اگه من این ملتو امروز عصر یا فردا صب جمع نکردم ببرم تیوب سواری...! اگه من نبردم...!

۲۳
بهمن

و این نیز امریست عجیب و در خور تامل که یک موجود بشری برای موجودی بشری دیگر رازی عمیق باشد...

۲۳
بهمن

خیلی دوست داشتم هم زمان تو چن تا کشور مسلمان و غیر مسلمان دیگه زندگی می کردم تا بلکه بدونم چرا من این موهبتو داشتم که تو مرکز دنیا به دنیا بیام و زندگی کنم؟ چرا دین من بهترین و کامل ترین و تنها دینه؟ چرا پیامبر من آخرین و بهترین پیامبره؟ چرا ایدئولوژی حکومت من بهترینه تو دنیا؟ چرا حکومت من به حکومت امام زمان نزدیک ترینه و ایده آل ترینه؟ چرا انقلاب کشور من زمینه ی قیام ولی عصره؟ چرا انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر نه؟ چرا دهه ی پیروزی انقلاب من اسمش تو قرآن اومده و دهه ی فجره؟ چرا رهبر من ولی امر مسلمین جهانه؟ و خیلی چرا های دیگه.

این میل و رویا از بچگی با من بوده و هست. تقریبا از زمانی که چیزی به اسم کتاب دینی (دین سیاسی، سیاست دینی، تمدن سیاسی تاریخی دینی، هرچی) وارد برنامه ی درسیم شد. یا شاید از وقتی که تعریف اسلام و رابطه اسلام و حکومت کشورمو از اطرافیانم شنیدم. فقط هر از گاهی سر بلند می کنه.

۲۲
بهمن

چرا وقتی یه چشممونو با دست می گیریم تو آینه نگاه می کنیم، مردمک هر دو تا چشمامون از اون چشم تاریکه پیروی می کنن و بزرگ میشن؟ چرا هر دوتاشون کوچیک نمیشن؟ ها؟

۲۲
بهمن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مینا
۲۲
بهمن
دیگه حالم از کسایی که سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و... خار شده رفته تو چشمشون هم به هم میخوره. گاهی می شنیدم که کسایی اعتراض می کنن که چرا ایران کشورای مسلمون دیگه رو به ملت خودش ترجیح میده و کمکشون می کنه. کاری باهاشون نداشتم. ولی وقتی دیروز اینو از زبون کسی شنیدم که پولش از پارو بالا میره، وقتی گف کشورای دگ رو گذاشتن رو سرشون ما هم دهنمونو رو به آسمون باز کردیم، تا آخرشو خوندم.
حالم به هم می خوره. از همه.

بعد اینی که مثلا این فرد هفته پیش رفته یه کشور خارجی و چقدر میلیون خرج آت آشغال کرده و با این کارش ارزه که از کشور خارج میشه حساب نیس. خیلی چیزا هست برای گفتن... مجالش نیست.
۲۲
بهمن

دیشب اولین کنسرتی که سپیده توش شرکت داشت برگزار شد! بد نبود. ولی ملت قدر نمیدونن! :))) یه نوازنده تنبک و دف و تارسل داشتن خیلیییی باحال بود. یه آقایی بود.


بیاید قول بدیم شبیه یکی دیگه نباشیم! رنگ چشمامون، حالت دهنمون، تکیه کلامامون... شبیه یکی دیگه نباشه! به فکر اشخاص ثالث هم باشیم!


نمی دونم چه مرگیه تازگیا افرادو با هم مقایسه می کنم. به هم شبیه می کنم... همه رو شبیه یکی دیگه می بینم. که ممکنه هیچ ربطی به هم نداشته باشن...


بارون خوبی می باره. شکر!


شایع شده ابولا اومده تبریز.

۲۰
بهمن

ترم یک 15 بهمن (چهارشنبه) تموم شد. ترم دو 18 بهمن (شنبه) شروع شد. :|

دبیرستانمون تو تالار اندیشه ائل گلی جشن گرفته بود برامون امروز. برای قبولیای امسالش. بد نبود. عالیم نبود. مجریش لوس و چرت بود. مطالب مثلا ادبیم که اون وسطا می خوند همش پیامای وایبر بودن. :| یه لوح یادبود (یا همچین چیزی) هم دادن. خیلی بچه به نظر می اومدن بچه ها! از ماها آویزون می شدن سوال می پرسیدن :)

به طور بچگانه ای دارم به سحر حسادت می کنم. :) بهش میگم جوری که تو حرف می زنی و تعریف می کنی انگار پنج ساله دانشجویی! منم شبیه اول دبیرستانی ها هستم. :| جدی تا حالا چن نفر که نمی شناختنم امسال اینو بهم گفتن. :|||

و به طرز بچگانه ای خجسته هستم امروز! :) هنوز رمانامو شروع نکردم ولی یادشون که میفتم حالم خوب میشه! :) ولی درسم دارم. زیادم دارم. :(


هیچی دگ همینا. آپولو که هوا نکردم بیام این جا بنویسم! ما از همین کارای روزمره ی چرت و پرت انجام می دیم هر روز. :)


آهان، یه چیز دگ. امروز با سحر رفتم سلف مرکزی دانشگاه تبریز. اون جا اصلا جوش با دانشگاه ما فرق می کنه. همه جور دانشجویی از همه رشته ها همه وقت در حال رفت و آمدند، نسبت به هم کنجکاون، به هم نگاه می کنن، با هم حرف می زنن و همدیگه رو می شناسن. حتی اگه رشته هاشون متفاوت باشه. دانشگاه ما، فقط دانشکده های بهداشت و تغذیه، پزشکی و دندان رو داره. حتی سحر اینا دانشگاه تبریزن. چون دوتا دانشگاه تو چن سال اخیر جدا شدن و هنوز دانشکده های جدید درحال ساختن. دور و ور ما، فقط دانشجوهای پزشکی و ندرتا دندان دیده میشن. در مقابل هزاران نفری که تو دانشگاه تبریز در حال رفت و آمدن، اینا مگه سر و ته چقد میشن؟ گذشته از اینا، نه دانشجوها همو می شناسن، نه با هم حرف می زنن، نه سلام میدن، و نه حتی به هم نگاه می کنن! ینی یک مشت مجسمه بی روح رو در نظر بگیر که دارن این ور اون ور میرن! اصلا فضای دانشجویی نیست. انگار غریبه هایی هستن کنار هم. یا مثلا یه هتله و اینا مسافرای چن روزه ای که همو نمی شناسن. جدا این شکلیه و حتی بدتر از این. ما حتی به همکلاسی های خودمون هم سلام نمی دیم و دماغمونو بالا می گیریم و از کنار هم رد میشیم! باورتون میشه؟!

۲۰
بهمن

امروز یکی به من گفت چادرمو خیلی دوست داره. گفت چادرم خیلی بهم میاد. یکی که... اصلا انتظارشو نداشتم.

۲۰
بهمن

آقاااااا من امروز رفتم دو تا رمان از کتابخونه گرفتم که بخونم: داستان دو شهر و ناتور دشت. که با عرض تاسف و تاثر تا حالا همت نکرده بودم بخونمشون. و الان بسیییییییی خوشحال و راضیم! خداوند نصیب شما بکند!

۱۶
بهمن

امتحانام تموم شدن. آخرین نفری بودم که رفتم سر جسد. چون استرس نداشتم:| ترم بعد جسد تازه میاریم. فقط نمی دونم اینو چیکارش می کنن که تجزیه بشه. جاتون خالی ببینین همون تیتیشایی که از جسد چندششون میشد چطور سر امتحان با دستای بدون دستکش از ته دل همش می زدن و زیر و رو می کردن احشاشو. باورتون نمیشه بوش از رو دستکشم شدیدا به دستام نفوذ کرده بود و با شستن هم نمی رفت. تو خونه اومدم نیم ساعت با مایع دسشویی و شیر آب مشغول بودم تا این که رف یه کم!

ما چرا انقد بدبختیم آخه خدایا. اه. شنیدم رشته های دگ از جسد خیلی می ترسن و به زور می برنشون سر جسد و کلا کم میرن. فقط پزشکیا هستن که دگ باهاش اخت میشن چون می دونن کار و سرنوشتشون اینه:| اصلا مشکل من جسد نیستا، که این همه ازش می نالم. مشکلم همین اخت شدنه. همین که می دونم ا آخر عمرم هیچ چیز زیبایی تو درس و کارم ندارم و همش این و خیلی بدتر از اینه. [شکلک خیلی خیلی گریان] من برم بمیرم با این انتخاب رشته کردنم. منو چه به این کارا آخه. دیشب به بابام می گفتم من اشتباه کردم. باید می رفتم هنر یا عکاسی یا همچین چیزی می خوندم. همه چی گل و بلبل. واقعا داره گریم می گیره. الان که فکرشو می کنم معماریم خوب بود. دوم دبیرستان که بودم می خواستم برم فیزیک هسته ای بخونم. یا هوافضا. تو پیش دانشگاهی می خواستم برم حقوق بخونم. تا همین چند وقت پیشم دو به شک بودم. ولی حقوقم بده. هنر خوبه. آخه این همه رشته باکلاس. این چی بود من انتخاب کردم؟

همکلاسیم از این ترم میره دانشگاه آزاد عکاسیم بخونه کنار پزشکی. سحرم که دارو می خونه از جشن آخر ترم و تدارکاتش و اینا نوشته. وقتی این همه آدم خوشحال اطرافم می بینم احساس بدبختی می کنم. خیلی وقته کتاب درست و حسابیم وخ نکردم بخونم و احساس پوچی می کنم. اصلا خاک تو سر من با این انتخابم. [گریه]

ولی گذشته از همه ی این احساساتی بازیا، من باید حتما یه حاشیه ی زیبایی تو برنامه و زندگیم ایجاد کنم. مثل یه هنر. نقاشی و رنگ ها رو خیلی دوست دارم. باشگاه هم می خوام برم از این ترم. زبانمم بخونم. وقت به نقاشی نمی رسه دیگه. ادبیات و کتاب خوانیم خیلی علاقه دارم. اصلا من باید می رفتم انسانی. [بازم گریه!]

خاک تو سر من که همیشه مایه ی دردسر و بدبختی خودمم. خااااااک.


اصلا حق مطلب با این درددلا ادا نمیشه. اصلا.

۱۴
بهمن

دیگه تا عمر دارم نمی خوام چشمم به اون جسد بیفته. اه.


من الان از اینا می خوام. همین الانم می خوام. توشم ویفری باشه.


۱۱
بهمن

به خداوند بخشنده ی مهربان


ما از این ترم یاد می گیریم که هیچ وقت و هرگز یک آدم شب امتحانی نیستیم و نخواهیم بود و کار هر روز را باید در همان روز انجام داده و درس هر روز را همان روز بخوانیم. :|


والسلام :|