من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

32

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۴۵ ب.ظ
و اما بالاخره روز اول دانشگاه!
 البته این تیتر مال دیروزه! ولی دیروز انقد خسته بودم که دیگه نشد بنویسم. الانم به خاطر خواسته ی رویاست که میخوام همه ی جزئیاتو بگم!
اگرم می بینید تاریخ برای پنجمه، به خاطر اینه که تیترشو دیروز نوشتم و سیو کردم.

صب که ساعت 6.5 راه افتادیم و من همیشه خوابالو از هیجانم کل راهو فقط ور زدم! اول رفتیم معاونت آموزش دانشگاه که تو دانشگاه تبریزه ساختمونش، برای گرفتن کارت دانشجویی. تا یه رب به هشت منتظر موندیم ولی صاحابش (!) نیومد! منم که استرس جلسه ی اول دیر رسیدنو گرفته بودم بابا رو کشون کشون بردم بیرون - می خواست بازم منتظر بشه!
8 قرار بود کلاس آناتومی نظری شروع بشه که به 8.5 کشید. تا نیم ساعت بعدشم هم چنان بچه ها میومدن! یکی می گف خوابگاهو صب تحویل گرفتم واسه همین دیر کردم، یکی کلاسو نمی تونست پیدا کنه و ... . استاد آناتومی یک آقای خوش اخلاق و شوخ طبعی بود که فقط شوخ طبع بود! منظورم اینه که اصن استادی بهش نمی خورد و بیشتر شبیه همون دکتراییه که تا حالا تو بیمارستانا دیدم! البته این فقط حس اولیه ی منه، ولی امیدوارم درست نباشه و آدم باسوادی از آب دربیاد. خیلیم کم درس داد، در حد همون اصطلاحات اولیه. اصن انقدی نگف که بشه از کتاب خوند. تازه کتابم معرفی نکرد! من خودم از استاد راهنمام (که اونم آناتومی درس میده) منبعو پرسیده بودم.
و اما از کلاس دوم: بافت شناسی و استاد معروفش! یک فرد بسیار جدی، اصولی و قانونمند! با یه استایل ظریف، لاغر و قدبلند. تنها ایرادی که به نظرم رسید این بود که صدای آروم و یکنواختی داشتن که ممکنه باعث سر رفتن حوصله ی دانشجوها بشه که صد البته برای همچین آدمی کاملا عادیه و اصلا به تیپش می خوره! من می دونم، تا آخر دوران تحصیلم استاد سلیمانی راد استاد محبوبم میشن. از بس که جدی و سخت گیرن و البته باسواد و دارای سابقه علمی درخشان. میگن ایشون پدر بافت ایرانن. برعکس استاد قبلی که حتی زحمت معرفی منبع هم به خودشون ندادن، ایشون اول کلاس یه نیم ساعتی درباره ی درس و برنامه ی درسی و امتحانی و منابع و اطلس های فارسی و انگلیسی و حتی طرز رفتار و گفتار و لباس پوشیدن یه دانشجوی پزشکی صحبت کردن و کلا اتمام حجت کردن با بچه ها! می گفتن: «من نمی گم شما نخندین یا تفریح نکنین، ولی همه چی باید طبق اصولش باشه. اغراق نیس اگه بگم رفتار شما تا حدی الگوی سایر دانشجوها و در آینده سایر افراد جامعه هست و باید مراقب رفتار و گفتار و لباس پوشیدنتون باشین. این بحث فقط مختص جامعه ی ما نیست، حتی تو کشورهای دیگه که دانشجوها آزادی زیادی تو لباس و اینا دارن، دانشجویان پزشکی از روزی که وارد بیمارستان میشن موظفند لباس رسمی و مرتب بپوشن و حتی کراوات بزنن. این از نظر روان شناسی ثابت شده که اگه ظاهر و رفتار شما مورد قبول بیمار باشه، درمان شما روی اون بهتر جواب میده...»  در طول این دو ساعتی که به ما درس می دادن، دریغ از یه لبخند کوچولو که ما رو قابل بدونن براش! با این اوصاف من خیلی خوشم اومد ازشون. اصن شبیه یه استاد نمونه بودن! برخلاف استادای دیگه هم وسط زنگ یه آنتراکت 10 دیقه ای دادن ولی گفتن راس 10 دیقه باید تو کلاس باشین! یکی از پسرا که خیلی دیر رسیده بود بازخواست شد ولی گفت: کلاسو گم کرده بودم! و باعث خنده ی بچه ها شد!
بدی کلاسای دانشگاه اینه که زنگ تفریح نداره! یعنی وقتی یه کلاسی تموم میشه، اگه خیلیم زود بجنبی، نهایتش می تونی یه شکلات و یه جرعه آب بخوری و سریع خودتو به کلاس بعدی برسونی! حیاط میاط تعطیل!
بعدش وقت ناهار بود. ما که کارت دانشجوییم (= کارت تغذیه) نگرفته بودیم، اول از راه دانشکده ی دندان یه عالمه راهو کوبیدیم رفتیم تا معاونت آموزش (یادآوری: تو دانشگاه تبریز!). یه صف طویلم اون جا وایسادیم تا کارت به ما هم برسه! بعد که برگشتیم، دیدیم گفتن باید برید سلف شهید چمران دانشکده ی دندان پزشکی، اون جا کارتتونو فعال کنید و غذا رزرو کنید! :| دوباره برگشتیم! حالا از هرکیم می پرسیم سلف شهید چمران کجاس نمی دونه! آخرش دیگه وارد دانشکده دندان شدیم (من از دانشکدشون خوشم اومد، بزرگ و دلباز بود.) و پرسیدیم: این خراب شده سلفش کجاس؟ (البته محترمانه تر!) گفتن: همین بغل، پله ها رو برین پایین، زیر زمینه! (نگو قبلیا اسم سلفو نمی دونستن! :| ) بالاخره رسیدیم به سلف و کارتو فعال کردیم و... این جا بود که فضولی اینترنتی من جواب داد! من قبلا کارتمو اینترنتی شارژ کرده بودم، ناهار هفته ی بعدم رزرو کرده بودم، ولی مال این هفته بسته بود و نتوستم رزرو کنم. به هرحال، گفتن این جا غذای امروزو با 3 برابر قیمت براتون رزرو می کنیم، به شرطی که کارتتونو شارژ کرده باشین! (B بله، و به این ترتیب من تونستم غذا بگیرم ولی بقیه نه! به هر حال، بعد رزرو غذا گفتیم خب حالا غذا کو؟ گفتن باید برید سلف دانشکده پزشکی ژتون بگیرید و غذا بخورید! دیگه واقعا :| ! هی هی هی... به هر ترتیب دوباره برگشتیم سلف خودمون و ژتون گرفتیم (البته با بدبختی! من که نمی دونستم این کارتو باید وارد کنم، بکشم، چی کار کنم؟! ولی وقتی دیدم بقیه نگه میدارن جلوی دستگاه منم همین کارو کردم!) غذا هم که شفته پلو با ماهی بدبو و آش آبغوره ی لهیده + یک عدد هلوی سفت سنگی بود! با این حال من نازک نارنجی از فرط خستگی و گشنگی نمیدونستم ماهی رو تو چِشَم کنم یا تو گوشم! تازه، نصف غذامو خورده بودم، ولی بعد از این که یه چیزی گلومو خراشید یادم افتاد که عه، ماهی استخونم داره! D: (منی که تا مدت ها از ترس استخونش ماهی نمی خوردم!) خلاصه، بعد از این که به سلامتی ساعت 1.5 به غذا دست پیدا کردیم، رفتیم نماز خوندیم و تو نماز خونه استراحتم کردیم (در حدود یه رب! :| ).
ساعت سوم ادبیات داشتیم. استاده پیرهن آستین کوتاه پوشیده بود! :O (استادای دروس اختصاصی روپوش سفید می پوشن، ولی عمومی ها هم دیگه حداقلش آستین بلند باید بپوشن دیگه، نه؟) البته خوبیش این بود که آدم باسوادی بود تو رشته ی خودش. می گفت: به ادبیات به عنوان درس نگاه نکنین، به عنوان یه هنر نگاه کنین و زیاد نگران نمره هم نباشین. شما سال های سختی پیش رو دارین، و یه مدت که بگذره می بینین به طور ناخودآگاه همه ی زندگیتون سمت و سوی پزشکی گرفته و یه آدم تک بعدی شدین، فلسفه ی گنجوندن ادبیات تو برنامتون همین موضوعه، می تونستن موسیقی یا نقاشی هم بزارن، ولی به خاطر فضای اداری دانشگاه، ادبیاتو انتخاب کردن. خودتون هم سعی کنین برای زندگی غیردرسی و هنریتون بعد از این برنامه ریزی کنید تا این فضای سخت و پر استرس بیمارستان و رشته ی پزشکی شما رو فرسوده نکنه. استاده کلا فقط حرف زد و 11 بیتم درس داد به سختی! :| درسمون اون شعر مولوی بود که یه شاهی عاشق یه کنیزی میشه ولی کنیزه عاشق یه زرگر بوده و اینا (همون داستان معروف). وقتی درس به این جاش رسید که:

مرغ جانش در قفس چون می تپید         داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید اورا و برخوردار شد                آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت، پالانش نبود             یافت پالان، گرگ خر را درربود
کوزه بودش، آب می نامد به دست         آب را چون یافت، کوزه خود شکست

(همه می دونیم که این دو بیت آخر برای بیت قبلشون تمثیل و مثال آوردن هستند) یهو یه پسری خیلی جدی برگشت گفت: استاد ببخشید مولوی خودش کوزه رو شکست یا کوزه خودش شکست؟ تصور کنید کلاس خرخون ها به چه حالتی دراومد! مخصوصا دخترا که دیگه خودکشی کردن از خنده! من نمی دونم اینا چه جوری قبول شدن از کنکور؟ اونم پزشکی؟ مثلا شاید ادبیاتشو 6000 - زده! ولی بعدش استاد همه رو دعوا کرد. گفت شما باید از همدیگه حمایت کنید. وقتی کسی سوالی یا مشکلی داره از دید اون به قضیه نگاه کنید. حالا هر چقدرم که پیش پا افتاده یا مضحک باشه. الان که فک می کنم دلم برای پسره می سوزه. بیچاره! ولی فکرشو بکن!
کل روزو دو تا پسره تو کلاسمون بودن که برخلاف بقیه ی پسرا که پیرهن مردونه پوشیده بودن اینا با تیپای کاملا جلف و خیابونی اومده بودن. برخلاف تصوری که آدم از دیدنشون می کرد، اعتماد به نفسشونم خیلی بالا نبود. یکیشون که لام تا کام حرف نمی زد، اون یکیم که هیکل خیلی درشتیم داشت با یه صدای کلفت و لهجه داری حرف می زد، دقیقا مثل اون دوبلور فیلمای هندی که میگه: آه، تو، پدر منو کشتی! تصور کنید یکی با این صدا بگه: استاد، این عضله ی خیاطه بلند ترین عضله ی بدنه؟ D: من که همش فک می کردم الان میخواد بگه: استاد، تو پدر منو کشتی! تا این که استاد ادبیات پرسید: چن نفر غیر ایرانی تو کلاس داریم؟ :O و اینا دست بلند کردن! فهمیدیم که از اردن و یمن اومدن. استاد گف شما نگران نمره ی ادبیاتتون نباشین، نمره ی شما از اینا (ما!) جداس. فک کن اون گنده هه پرسید: کوزه ینی چی استاد؟! باز خوبه می تونستن فارسی حرف بزنن! همشم با هم بودن. بچه ها می گفتن: خوش به حالشون! الان عربیو صد زدن! و من یاد خودم افتادم! D: ینی من رگه اردنی دارم؟! D:
چیز دیگه ای یادم نیس، اگه یادم افتاد بازم می گم! D:


امروز هم که ششم باشه، زبان و بیوشیمی داشتیم. استاد زبان که به طرز تهوع آوری حس نمک دون بودن داش و همه هم به جوکاش می خندیدن، بیوشیمی ولی خوب بود. همچین محکم و استوار! ولی همشم لبخند می زد! الان یادم افتاد شبیه کی بود: خانم بیدار اصل! دقیقا! مثل اونم از اول تا آخر فقط حررررررررررررف زد!
بازم مثل هر سال: بنده: اولین داوطلب کلاس! استاد زبان گف کی داوطلب میشه خلاصه ی این داستانو بگه؟ نمره داره ها! و من دست بلند کردم! (البته قبل از این که بگه نمره داره!) فک کنم تنها کسی که داوطلب شد من بودم! با این که همش امممممممم (!) می کردم و چرت و پرت می بافتم ولی خب، اینم پیشرفتیه! استاده از همه خواست خودشونو معرفی کنن و بگن از کدوم شهر اومدن و زبانشون در چه سطحیه. دخترا کلا تو کلاس زبان رفتن (!) بهتر از پسرا بودن! 1 نفر از تهران، 2 - 3 نفر از کردستان و بقیه از آذربایجان شرقی و غربی و اردبیل! بیشترشونم دوتایی بودن! مثلا دو تا دختر از خوی، دو تا دختر از مریوان و ... .
بالاخره ما از این آخرای لیست بودن یه خیری دیدیم! استاد بیوشیمی بیشتر کلاسو حضور غیاب کرد ولی قبل از این که به من برسه گف خب دیگه بسه خسته شدم!
کلاسامون حدود 90 - 100 نفره. انگار بعضیا از همین ترم اول انتقالی گرفتن این جا. عمومیا (حدود 50) و عملیا (20) کم ترن. 


به جونم خودم رویا، اگه همین قدی که نوشتم نظر ندی خودتو مرده بدون!
شنیدم بعضیا همچین بی سر و صدا میان و میرن؟! آرههههههههه؟! سحررررررررررررررر؟!


قابل ذکره این پست در 3 مرحله به نگارش در اومده و در 2 مرحله ویرایش شده!
  • مینا

نظرات  (۲۰)

اووووووو بابـــــــــــــا عجب بچه درسخونی هستی تو که رفتی از استاد راهنمات منبع پرسیدی!

یه قانونی هست که تو هر دانشکده‌ای که باشه دانشکده ی دیگه باحال تره!

وای دختر! چرا در مورد دانشجوهای خارجی اینطوری فکر کردی‌(حتی اگر خارجی هم نبودند)؟! خوشم نیومد!
نظر من با نظرت در مورد لباس استاد ادبیات یکی نیست.
خیلی پست طولانی و نفس گیری بود ولی موفق شدم!
راستی آیور واقعاً از من بدش میاد؟!! ای بابا ای بابا!
پاسخ:
آخه هنوز تازه کارم! آره همین طوره! من فکر بدی نکردم! شاید منظورمو بد رسوندم. در مورد لباسشون منظورم اینه که متفاوت بودن. این که یکی تیپ خیابونی داشته باشه اصطلاح بدی نیس، اتفاقا اون ور آب خیلیم مده! در مورد حرف زدنشونم فقط قصدم مزاح بود و لاغیر! اگه خیلی بده برم تغییر بدم، ها؟ منم نمی گم با لباس استادم مخالفم، منظورم اینه که به نظرم قانونش اینه. این طور نیس؟ بابای من تو بیمارستان کار میکنه، من هرچی می گم تابستونا آستین کوتاه بپوش میگه نمی تونم. گیر میدن. آفرین به پشتکارت! تو نفر اولی! هرکی یه نظری داره. تو زیاد اهمیت نده!
  • آیور دختری از خونه
  • وااااای میناااا فوق العاااده بود! وقتی داشتم پستتو میخوندم انگار رو ابرا بودم! خیلی کیف میداد! مث هاگوارتز! خدا خدا میکردم که تموم نشه! همه ی صحنه ها رو میتونستم تو ذهنم تصور کنم... تو مثل همیشه داوطلب میشی... قبلا اینترنتی کارتتو شارژ کردی و دهن همه بازم وا میمونه ... تو اطلاعات معلمو با یه نظر تشخیص میدی... تو دیر سر کلاس نمیرسی.. تو از استاد سخت گیرو جدی و پرمعلومات خوشت میاد! تو منابع رو میپرسی... و مطمئنم خیلی نظرا راجع به درسای مختلف ادبیات و اناتومی و زبانو و غیره به ذهنت میاد ولی به خاطر جو کلاس و به چشم نیومدن زیادی ازش صرف نظر میکنی!... خیلی خوب شد دانشگاتو توضیح دادی ولی به نظر کمی پیچ در پیچ میاد و نیاز به کارای پیشرفته تری داره از مدرسه...( من که همون ثبت نام کنکورمم با هزار تا فراموش کاری و دیر کاری و ندونسته کاری و غیره انجامش دادم!) ولی میتونستی از یکی از بچه های سال بالاترتون کمک بخوای و واسش توضیح بدی ما سال اولی هستیم و دقیق با مراحل غذا خوردن اینجا آشنایی نداریم میشه به ما کمک کنید؟؟ بعد کارتتو بهش میدادی و پشتش میرفتی تا بشینی رو صندلی سلف و ازش تشکر کنی...فک کنم زیاد لازم نمیشه یه سال اولی به خودش فشار بیاره ...
    پاسخ:
    هه هه کور خوندی! همش دوندگی و حس عقب موندگیه! من همیشه نگران بودم که تو چطور میخوای دانشجو بشی و الان که خودم تجربه کردم نگران ترم! ولی امیدوارم تا سال دیگه یه کم پخته تر بشی، وگرنه زیر دست و پا له میشی! اصن مدرسه کجا، دانشگاه کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااا...! سال بالاییا همیشه هم انقد مهربون نیستن! اونا هم همش عجله دارن به کارای خودشون برسن، ولی بعضیاشون خیلی خوبن. البته فک کنم چون اکثرا سال دومن ما رو بهتر درک می کنن. حدس می زنم سالای بالاتر چون کارشون بیشتر تو بیمارستانه کمتر تو دانشکده دیده میشن. من که تا حالا هرکیو دیدم یا سال اوله یا سال دوم.
  • آیور دختری از خونه
  • عربی : 100 %
    من در حال تصور خانم بیدار اصل تو آسمونا در حال بال زدن هستم !...
    پاسخ:
    روز اول زنگ زد با هم حرف زدیم!
  • آیور دختری از خونه
  • اردنا که عربی حرف نمیزنن اردنی حرف میزنن ... از اسم کشورشون معلومه
    پاسخ:
    من که زیاد اطلاع ندارم. دخترا می گفتن.
  • آیور دختری از خونه
  • خواهر من اسفند امتحان جامعشو میده میاد تبریز دانشکده ی دندون پزشکی ! آخرشم عکس خواهرمو ندیدی! اگه دیدیش که فک نکنم بشناسیش اصلا شبیه من نیس! تازه شبیه دانشگاهی ها هم نیس... کلا دختری دیدی که فک کردی این بچه راهنمایی این جا چی کار میکنه برو سلام بده خواهر منه!
    پاسخ:
    باشه! مشتاقم ببینمش! هرچند فک نکنم ببینمش. آخه ما کاری اونورا (دانشکده دندون) نداریم!
  • آیور دختری از خونه
  • کلاسو گم کرده بود کجاش خنده داره روز اول دانشگاااااه؟؟؟؟
    پاسخ:
    تو که تو اون شرایط نبودی، خیلی بامزه گفت!
  • آیور دختری از خونه
  • من در مورد استاد بافت شناسیتون خیلی شنیده بودم از خواهرم و مامانم! و دوست و آشنا ها ی دیگه ولی اصلا ازشون تعریفی نشنیده بودم! و از اون جایی که داره استاد محبوبت میشه نمیگم چیا میگفتن! چون میدونم دیگه واست مهم نیس بقیه ی عوام! راجع بهش چی میگن!
    پاسخ:
    اتفاقا الان می خوام یه پست دیگه بذارم خودمو قضاوت کنم. بیا پایینش نظر بده و بگو چی شنیدی. حداقل آشنا بشم باهاش! واسه من مهم نیس.
  • آیور دختری از خونه
  • سحر خیلی کم میاد اینترنت! ببینم اون چی میگفت راجع به روز اول دانشگاهش! اونم از داروسازی تبریز قبول شده...
    پاسخ:
    اونم دیدم تو آموزش. ولی خیلی هول هولکی بود نشد زیاد حرف بزنیم. اونم وبلاگ داره؟
  • آیور دختری از خونه
  • نمیشه که وقت بین کلاسا انقد کم باشه! تو خودتو مجبور میکنی که کمی زود تر بری سر اون یکی کلاسو یکی هم که سرعت خوردنت کمه! من بودم بهت نشون میدادم برکت تو زنگ تفریح دانشگاه یعنی چی؟؟؟ یعنی خوردن هویج بیسکوئیت و شیر و بعد از حرف زدن و گشتن تو دانشکده وارد کلاس شدن... به همین آسونی ...
    پاسخ:
    نخیر این طور نیس. ایشالا قسمت خودت بشه بفهمی!
  • آیور دختری از خونه
  • در نتیجه تو یه رگ یمنی داری!
    مینا امروز ساعت 10 کلاس دارم تا 12 بعدش 13-15 بعدش 15-17 قراره مردم بیاد خوابگاه! دیروزم سر برنامه نویسی اونقد چشامو به زور باز نگه داشتم چشام درد گرفت!هه غذا رو میگی ... ما که کارت نداشتیم ژتون میگرفتیم یه هفته اول! یه صف طویلی بود که با سرعت خیلی خیلی کمی جلو میرفت اگه 11 میرفتی که یه ساعت تو صف بودی اگه 12 میرفتی غذا تموم میشد! ولی یه پوئنی که داشتی این بود که میتونستی ژتون یه هفته تو یه جا بگیری!
    منم از استادای سخت گیر خوشم میاد ولی به نظرم معیار اصلی اینه که معلم یا استاد بتونه دانش آموزا یا دانشجو ها شو جذب کنه! هم باید قدرت بیان داشته باشه هم سیاست بیان!
    ما کلا 40 نفریم اما تو کلاس 40 نفر نیستیم تو کلاسای مختلف فرق داره(به خاطر سال بالاییا)تو کل مونم 2 تا خوابگاهی داریم! ولی یکی هست از دماوند میاد میگه 4 ساعت تو راهم یعنی 8 ساعت رفت و آمد داره! بهشم خوابگاه ندادن ... بقیه بچه هاام حداقل یه ساعتو تو راهِ اومد هستن!منم خدارو شکر میکنم که فقط یک ربع تو راهم!
    چه بی جنبه این! خب کلاسو گم کردن خنده داره؟؟؟ واقعاکه!حس روان شناسیتونم تقویت کنین! انسان که فقط بعد فیزیکی نداره،والله!!!
    از استاد ریاضیمون پرسیدیم دانشگاه خواجه نصیر خوبه یا اینجا؟گفتش ورودیای اونجا رتبه هاشون بهتره ولی خروجیای اینا بهترن... بعد یکی از بچه ها که اصلا و ابدا بهش نمیخوره 18 ساله باشه گفت: خب اونا میرن شوهر پیدا کنن!!
    خب دیگه بسته ...
    سلام برسون به همه!
    پاسخ:
    ما دو ساعت وقت ناهار داریم! ما هم اول با کارت ژتون میگیریم همون جا، بعد میریم وایمیسیم صف غذا! اون روزم چون دیر رسیده بودیم خیلی صف نداش. وقتی می گم ما، منظورم و من و معصومه دوستمه که روز اول غذا رو شریکی خوردیم! واااااااااااااااااااااااااااااای چه بد! این جا به همه خوابگاه میدن. کم مونده به تبریزیام خوابگاه بدن! ولی مسئله ای که هست، خوابگاهش خودگردانه! گیر دادینا همتون! خیلیم خنده دار بود! عجببببببببب! خوبیش اینه که با استاداتون راحتین! ممنون، اگه کسیو دیدم حتما! تو هم سلام برسون!
    چنده خوابگاه خودگردان؟!
    نه این خوابگاه مال خود دانشگاهه
    ترمی 125 تومن
    پاسخ:
    750 دولتی دیگه تک نفرش حدودای 55!
  • آیور دختری از خونه
  • تو پیوندام وبلاگ سحرو با اسم سحر خانوووووم گذاشتم....
    تو بعد کنکور باهاش حرف زدی و اگه پنج سال دیگه یه جایی اتفاقی منو ببینه باید جونمو نجات بدم! چون امکان داره با کفش پاشنه بلندش بزنه وسط ملاجم! یکی از روابط صمیمی من با یکی از معلم هاممم...
    پاسخ:
    هان؟ نفهمیدم! چرا باید بزنه؟ معلم؟
  • آیور دختری از خونه
  • دوست جدید پیدا فوکولدی مینا؟؟؟ خب از اونا هم بنویس و بهمون معرفیشون کن دیگه!
    پاسخ:
    باشه اگه وخ کنم!
  • آیور دختری از خونه
  • چون خانم بیدار اصل اصلا ازم خوشش نمی اومد...
    مینا امشب خواب دیدم خانم بیدار اصل شاه یه قلعه ای هست با بلند گو گف تا ۵ (عددش یادم نیس!) میشمارم همه تون از محوطه ی قلعه ی من دور بشین ادما عین مور و ملخ فرار میکردن البته قلعه ی خانم بیدار اصل تو افریقا بود منم اونجا بودم همون جا از یه اقای خونگرم و انسان دوستی (تو خواب بهم الهام شد مردم افریقا خیلی خونگرم و مهربونن) پرسیدم ترجمه ی اینی که خانوم گف چی میشد اونم بهم به اینگیلیسی گف. ما دویدیم تو لحظات اخر قل خوردیم از زیر یه میله ای توی محوطه ی یه قلعه ی کوچیک دیگه (خیلی ها زرنگی کرده بودنو سریع اونجا پناه گرفته بودن) خانوم بیداراصل گف اینجا رو هم میخوام نابود کنم! اینجا هم جز قلمروی من حساب میشه! (درحالی که قلمروش نبود و داش خباثت میکرد ) بعدش شیطانی خندید و بعدم که من بیدار شدم! خوابی بود!
  • آیور دختری از خونه
  • این نظر منهههههههههههههه! چرا نمیبینیییییییییییی! !؟؟ اون همه زحمت کشیدم !!
    پاسخ:
    دیم بابا دیدم!
  • آیور دختری از خونه
  • دیدی؟
    پاسخ:
    آره
    بابا حالا چرا آبرو ریزی میکنی...چیزی نشده که .....
  • آیور دختری از خونه
  • آبرو ریزی؟؟ موضوع چیه؟
    پاسخ:
    همین که تو پستم نوشتم نظرم بده.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی