من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!
۰۷
بهمن

من گفتم از گروه کلاسیمون راضیم؟ من غلط کردم! دیشب یه بحث شدیدییییی پا گرفت تو گروه، که بیا و ببین ینی! بحث قومیتی و اینا بین پسرا. افتضاح جدی گرفتن همه چیو اینا بابا! یکیشونم که باباش فرمانده جنگ مرزه خفن جو فرماندهی گرفته بود! اوه اوه! آقا من یه کلام رفتم میانجی گری کنم، صد نفر بهم پی ام دادن که ولشون کن اینا آشغالن، عوضین، الن بلن. هنوزم توصیه ها تموم نشده! من جدا چیز خاصی نگفتما، ولی ملت خیلی می ترسن که بلایی سرم بیاد! پسر هیژده ساله ترس داره مگه؟! الله اکبر!

۰۲
بهمن

زنده باد تاجیکستان! دفاع رو حداقل هیژده نوزده میشم! بقیه بچه ها هشت تا سوالو داشتن من دوازده تا کامل! البته منم قبل امتحان اون بقیه رو گفتم بهشون. :)

۰۱
بهمن

اوایل فک می کردم گروه وایبر کلاسمون به دردنخور و چرت باشه، ولی الان راضیم ازش! به عبارتی الان تو جو ذوق زدگی ناشی از کار گروهی و همکاری و دوستی و غیره هستم! این که به جای حرف زدن با کسایی که هیچ درکی از موقعیت ندارن، میریم شب امتحان سر همدیگه غر می زنیم، همدیگه رو بیدار نگه می داریم و روحیه میدیم،استرسامونو خالی می کنیم، آروم می کنیم همو، کمک می کنیم، اشکال میپرسیم و جواب میدیم، جزوه و عکس و خلاصه درس رد و بدل می کنیم... خلاصه اگه اینا دیشب نبودن من صد درصد می خوابیدم و امروزم گند می زدم!

ولی الان ادبیاتو بیست میشم! 18 از اینجا می گیرم، دو سه نمره هم به مقاله میده و تمام.

عوضش بافت و آناتومیو (که هرکدوم سه واحد و برابر با ادبیات و زبانن!) حسابی گند زدم! ینی فقط امیدوارم دهو بگیرم! زبانم خیلی خوب نبود، ولی بهتر از قبلیا بود.


تو پلاس یه دوست پزشک متخصص عفونی پیدا کردم. برام سوال میذاره. منم جواباشونو از نت پیدا می کنم میدم! خب چیکار کنم هنوز اون واحدا رو پاس نکردم!


دیروز پسرعموم گم شده بود! نه که مرد گنده گم شده باشه ها، فقط ساعت هفت شب به من زنگ زدن که آیا دیدمش یا خبری ازش دارم یا نه؟ چون رفته بود امتحان و تا اون ساعت برنگشته بوده!


از افسانه ای که همسایه روبرویی و فامیله متنفرم. می میری سرت تو کار خودت باشه؟ به تو چه که من دارم با شیرینی و کادو میرم بیرون که هی می پرسی چیه امر خیره؟ مگه جای تو رو تنگ کردم بی فرهنگ؟ (سعی می کنم مراعات افراد کم سنو تو حرف زدنم بکنم!)


یاد لاک زدن دیروزی پسرداییم که می افتم خندم می گیره! کلا بند آخر انگشتو جزو ناخن حساب می کرد!


پسرا قاقن؟ دخترا رو قاق فرض کردن؟ یا اساسا من از دور قاق به نظر می رسم؟ 《من دو ماهه که فقط به عکس پروفایل شما نگاه می کنم و جرات نمی کنم بیام حرف بزنم. اگه شما رپ دوس ندارین من کنارش میذارم. چرا هیچ کس ما بچه یتیما رو درک نمی کنه؟ میخوای من تنها بمونم؟ بی کس و تنهاااااااا》[سخنان یک هیپ هاپ آرتیست] کوفت! مرض! (و کلمات نامناسب افراد کم سن و سال!) ای خدااااااا یه عقلی به اینا بده یه پولی به من!


فدای اون هم کلاسی عزیزی که اسلایدای مختلفو تو زمان های حساس به دستم می رسونه! دیگه به من ربطی نداره که وقتی تو گروه میگن کسی اسلایدای امتحان فردا رو نداره صداش درنمیاد! منم که قبلا گفتم اسلایدا رو ندارم. این بابا الان برام فرستاد. دیگه الان نمی تونم بگم دارم. تازه خیلیم سنگینن اگه بخواد به همه بفرسته تا فرا صبح هم تموم نمیشن. منم که نمی تونم تو دردسر بندازمش لوش بدم. اگه دوس داش به همه بده خودش می گفت.

هم کلاسی خارجی خوش قلبمونم عکس و ضبط نمونه سوالا رو بهم رسوند! خدا یک در دنیا صد در آخرت نصیبش کنه!


مغزم پر از فکرای ریزی بود که وول می خوردن توش. نه انقد مهم که به کسی بگم. نمی دونستم چطور خالیشون کنم.

البته الانم بعضیاش یادم نیس. هروخ یادم افتاد میام می نویسم.


آهان یه چیز دیگه، ریش مد شده؟؟؟ هر کیو می بینی (علی الخصوص افراد مشهور!) یه وجب پشم ازش آویزونه! چیه بابا بزنین بریزین پایین حالمون بهم خورد! جدا عرق نمی کنین شما؟!

۰۱
بهمن

بلیز آستین بلندمو با تاپ عوض کردم، پسردایی دو ساله ام میگه: به به، خوشگل خانوم شدی! ناز شدی!

بعد لاک قرمز آورده میگه بیا از این لاکا برات بزارم به این میاد!


خدایا خودمو به تو می سپرم! اینا چین آفریدی دیگه؟!

۲۹
دی

واقعی - همین امروز سر کلاس داداشم:

معلم: بزرگترین پادشاه صفوی که بود و چه کرد؟

یکی از بچه ها: شاه عباس اول که استکان را به پایتختی خود انتخاب کرد!

معلم :|

بچه ها :O

من =))))))

احتمالا منظورش اصفهان بوده طفلی!

۲۹
دی
ینی سگ تو روح این وقت محدودی که برا امتحانا میدن. مگه کنکوره لامصبا؟! اون از بافت که من دو تا سوالو نزده از زیر دستم کشید، اینم از زبان که سلوا می گف چهار تا سوالو نزد و وقت تموم شد!



بی ربط نوشت: هرچی سخت تر بگیری من سخت تر سرپیچی می کنم! حالا خود دانی!
۲۸
دی

الان من یه حرکتی کردم که کل خونواده هنوز تو شوکن! فقط مامانم طبق معمول یه بند داره حرف می زنه تو پس زمینه. خب. دقیقا این اتفاقا افتاد:

1. اول من تو یه موقعیت پیچیده ای بین بابا و مبل و حجت ایستاده داشتم آب می خوردم.

2. حجت تو اون گیر و دار حرف زدن با بابا داشت با بازوش به آرنج من که لیوانو با اون دست گرفته بودم و می زد و به صورتم نگا می کرد که ببینه آستانه تحملم چقدره! (من با کوچکترین حرکتی آب و غذا می پره تو دماغم و خلاصه خیلی حساسم رو این مساله.)

3. بالاخره عصبانی شدم و لیوانو پایین آوردم و دعواش کردم. اونم گفت خوب کردم. منم آبو پاشیدم روش.

4. اونم منو هل داد و تو اون هاگیر و واگیر افتادم زمین.

5. منم دقیقا از این انتهای پذیرایی لیوانو پرت کردم. اول خورد به پریز برق زیر اپن که وسط خونه س و درپوش پریز افتاد. بعد کمونه کرد با شدت خورد به بوفه شیشه ای اون سر پذیرایی و خورد شد. ینی کل طول پذیدایی رو طی کرد. همه فقط داشتن با چشم مسیرشو دنبال می کردن.

بعد جارو آوردم جمعش کردم.

بلافاصله بعد از پرت کردن لیوان هم تو همون حالت نشسته روفرشیامو در آوردم پرت کردم. ولی اونا سه چهار متر بیشتر نرفتن.

به جز مامانم کسی چیزی نگفته تا حالا.

۲۳
دی

لیدیز اند جنتلمن، این نصیحت منو بپذیرید، فقط شماره اونایی رو تو گوشیتون نگه دارید که اگه نصف شبی دستتون خورد اشتباهی باهاشون تماس گرفتین، حداقل روتون بشه بگید ببخشید دستم خورد...!!! والسلام...

۲۲
دی

اینم تولد درست و حسابی مامان! D: (که من توش دستی نداشتم! D:)


۲۱
دی
دور نیست اون روزی که تعداد موارد اونقد زیاد بشه که مسوولین مجبور باشن بین بد و بدتر یکیو انتخاب کنن! D:

قابل توجه اونایی که متوجه منظورم نشدن: قیافه ی لورل آشنا نیست؟! مخصوصا با اون دسمال سرش؟!

۲۰
دی

کیک تولد مامان دست پخت من!

باز خوبه به جز خالم اینا مهمون دیگه ای نداریم!

۱۹
دی

موس خوبه ولی من موهای نرم و آشفته ی خودمو بیشتر دوس دارم. خط چشم خوبه ولی من چشمای بی حالت ولی پرنشاط خودمو بیشتر دوس دارم. بینی خوش تراش عملی خوبه ولی من بینی استخونی قوزدار خودمو بیشتر دوس دارم. مودب و مبادی آداب و مامان پسند بودن خوبه ولی من خود حاضرجواب شوخ طبعمو بیشتر دوس دارم. مصنوعی بودن خوب به نظر می رسه ولی من ظاهر و باطن خودمو دوس دارم. اصلا من عاشق خودم هستم! حرفی هست؟؟؟!!!

البته این عشق هم مثل بقیه ی عشق (!) ها تبعاتی داره! مثلا این که من راحت خودمو می بخشم و اشتباهاتمو نادیده می گیرم! (البته از عشق خودم سوء استفاده نمی کنما!)



+ این که بتونی خودتو جای بقیه بذاری، بدون این که کسی بهت بگه، یکی از ملاک های ضریب هوشی بالاست. علم هم موافقه.


۱۹
دی

حالت های عصبیم برگشته! چند روزه! یه لحظه داغ می کنم داد می زنم هرچی که تو دستمه پرت می کنم زمین ولی بلافاصله خنک میشم و خنده م می گیره!

الان تو تی وی می گف این علایم مربوط به نرسیدن قند به مغزه.


بعدا نوشت: البته به نظرم مراجعه به روان شناس هم ممکنه کمکی بکنه...نمی دونم...

۱۷
دی

شاید محمد بزرگ ترین سنت شکن تاریخ باشد...

۱۷
دی

از غیبت، تمسخر، توهین و تهمت به ترتیب متنفرم. از جایی که عدل نباشه بدم میاد. بی عدالتی یعنی چیز اشتباهی رو به کسی که لایقش نیست نسبت بدی. مخصوصا اگه خودش نباشه که از خودش دفاع کنه. غیبت کار ضعیف ها و ترسوهاست. کلا ظلم کار ضعیف هاست. عدل اونه که هرچیزی سر جای درست خودش باشه.

از دروغ هم بیزارم. خیلی.

از این کارها بدم میاد، نه چون خدا و پیامبر و غیره بدشون میاد، نه چون رسم اخلاقه، نه چون همه معتقدن درستش اینه. بدم میاد چون عدل نیست. چون درست و حق نیست. چون داری خودتو نابود می کنی. مثل خوردن زیاد نمک و شکر و چربیه. این طور به نظر نمی رسه، ولی سلامتیتو خراش میندازه. کم کم. از دسته ی اول بدم میاد چون مربوط به بقیه اس. چون خودت به جهنم، داری با شخصیت یه نفر دیگه بازی می کنی. از دومی بدم میاد چون بدتر از اوت کاریو نمی شناسم.

چن روز پیش در حال عصبانیت شدید داشتم پیش مامانم از یکی شکایت می کردم. یکی که مامانم حتی ندیدتش. بد داشتم حرف می زدم. داد می زدم و فحش می دادم. زیاده روی کردم. مردم در این شرایط بهم حق می دادن. ولی خودم از خودم بدم اومد. از دست خود احمق سست عنصرم عصبانی شدم. می خواستم خودمو بزنم. آدمی که پای اصول و آرمانش نایسته و فقط حرف مفت بزنه از کاه جویده هم کمتره. دیگه تکرارش نمی کنم. دیگه زیاده روی نمی کنم.


بدم میاد بخوای آدما رو شکل خودت کنی. بدم میاد از یکی که باهات تفاوت داره بدت بیاد. بدم میاد نتونی تفاوت آدما، خصلت های خوب متفاوتشونو ببینی و دوس داشته باشی. بدم میاد دید تک بعدی داشته باشی. بدم میاد نتونی دیدگاهتو عوض کنی، نتونی خودتو جای بقیه بذاری. بدم میاد خوبی یه نمادهای مشخصی داشته باشه که تحت همه شرایط بی تغییر باقی باشه. بدم میاد نتونی بفهمی که لازم نیس تو تنگنا قرار بگیری. باید بتونی زندگیو برای خودت و بقیه آسون بگیری. بدم میاد انعطاف برات تعریف نشده باشه. از خیلی چیزا بدم میاد...


حرفای خوب و بزرگی زدم، منتها طبق معمول خیلی بد زدم! یا میای میگی تکراریه، یا حوصلت نمی کشه و مثل روزنامه می خونی.

بدم میاد خودم دو تا نیستم که یکی بنویسه و اون یکی بخونه و نظر بده! یکی تز بده و اون یکی اصلاحش کنه! مثل پیشرفت دیالکتیکی! نمی دونم طرف دوم هم اندازه (نمی گم شبیه) من فکر کنه و عقلش بکشه بهتره یا متفاوت با من؟ حتما اگه بیشتر از من عقلش بکشه بهتره، نتیجه بهتر میشه، ولی من و اون اذیت میشیم، مثل الان که بقیه و من اذیت میشیم... نمی دونم... شاید حتی نتیجه هم بهتر نشه... شایدم بشه... به قیمت زجر کشیدن یه نفر... ولی اگه باعث بشه اون یه نفر دیدش بازتر بشه و بفهمه که کسایی هم هستن که به اندازه اون فکر نمی کنن و نمی فهمن، ارزششو داره. نتیجه ی بهتری میده!

۱۰
دی
یه حس خیلی خوبی دارم امروز. یه چیزی مثل حس پرواز.
دیر از خواب پا شدم (هشت)، کوییز حذف شد، راشکوی خوش پخت خوردم، یه ماشین راحت، دیدن غروب خورشید تو راه...
البته حسم به هیچ کدوم اینا ربط نداره. مثل اینه که می خوام سوار هواپیما بشم و برم کیش، یا پرواز کنم، یا شنا کنم. شایدم هیچی نیست و از خستگی رفته م تو خلسه!


+ آهنگ گوش کردن خر است!
۰۸
دی

من اعتراف می کنم که یه من سرکش درون دارم و یه من... مهربان درون! (خدا وکیلی نمی تونم بگم من مطیع!)

من مهربون همونیه که آشپزی می کنه، عاشق خونه و خونواده و از خود گذشتگیه، مهمونی دوس داره، عمه هاشو دوس داره (!) و... انصافا خودم عاشق این من مهربونم! حتی ممکنه یه روز بهش پیشنهاد ازدواج بدم! حیف که خیلیییییییییی کم پیداست!

من سرکشم که الحمدلله همیشه ی خدا حضور فعال داره! الانم اینجاست! سلام کن به عموووو :)))) آباریکلا! صد در صد انقد تعریفشو کردم تا حالا که کاملا باهاش آشنایید!



+ میگم این عشق افلاطونی که میگن چه جور چیزیه؟! :))) خیلی بده اگه آدم به سرش بزنه؟؟؟!!! :)))

۰۷
دی



۰۷
دی

چرا یه آدم جوون دانشجوی پولدار نباید گوشی اندروید داشته باشه؟! چرا باید لپ تاپ گرون قیمت داشته باشه، ولی فیس و گوگل پلاس و هیچ ماسماسکی از این دست نداشته باشه؟! مخلص کلام چرا باید همچین آدمی غیر قابل شناسایی و ردگیری و رمزدار باشه؟!

۰۶
دی

پنج و نیم صب بیدار میشم. در عرض یه رب آماده میشم و مقنعه اتو می کنم و یه لیوان شیر می خورم. ساعت یه رب به شیش سوار اتوبوس ساعت شیش میشم، چون اگه دیرتر سوار شم مجبورم یه ساعت سرپا بایستم. تمام مدت تو اتوبوس چن تا پسر دانشجوی خوشمزه در حال حرف زدن و شوخی کردن با صدای بلندند. آخه بعد از چه مدت بالاخره افتخار دادن یه کلاسو برن. هفت و رب می رسم. چن دیقه منتظر تاکسی میشم. بعد تاکسی یه رب تا بیس دیقه پیاده روی دارم. می رسم دانشکده و کلاس ساعت هشت برگزار نمیشه، از اول هم برگزار شدنش پنجاه پنجاه بود. چون دانشکده ی ما از یه برنامه آموزشی خیلی دقیق و منظم پیروی می کنه. میرم کتابخونه و درس می خونم. ده تا سه یه سره کلاس دارم. ساعت یک و نیم با هزار عز و جز یه رب آنتراکت می گیریم از استاد برای ناهار کوفت کردن که پن دیقه ش به خودمون می رسه و من به زور فقط می تونم دوتا چایی داغ بی مزه زهرمار کنم که تا چن روز زبونم زخم میشه از داغیش. ساعت سه بالاخره کلاس تموم میشه. هزار بار بالا پایین کردن سه چهار طبقه و عوض شدن جای کلاسا و ... بماند. راس ساعت چهار می رسم ترمینال (یه بار گفتم چه جوری). می بینم اتوبوس ساعت چهار در حال خروج از ترمیناله. بدو بدو خودمو بهش می رسونم. می بینم پره. برمی گردم و به عنوان اولین نفر می شینم تو اتوبوس ساعت چهار و نیم. اتوبوس که راه میفته یه صدای خیلی بلند و بدی ازش بلند میشه. ولی مهم نیس. مهم اینه که بتونه حرکت کنه. پنج و نیم می رسم. حجت مرغای بریونو خورده و برا من برنج و بادمجون نگه داشته. اون که تقصیری نداره. مامان براش کشیده. نه که من مرغو دیروز نپختم و اون نصفشو دیروز نخورده و نمی دونسته که منم میام، ندونسته امروز تمومش کرده.(آخه من که از چن روز پیش چن بار نگفته بودم امروز ناهار ندارم. ینی گفته بودما، ولی انقد صدام آروم بوده که هیچ کدوم از اهل خانواده نشنیده بودن، حتی با این که خودشون ازم پرسیده بودن و به هرکدوم چن بار توضیح داده بودم.) نمی خوابم چون امتحانام نزدیکه و فرجه ای برای ما در کار نیست. حتی تا چن روز بعد امتحانا هم کلاس داریم. من خیلی بدجنس و خبیثم که با اهل خونه که این همه منو دوس دارن و راه به راه خانوم دکتر صدام می کنن و میان و میرن و می بوسنم بداخلاقی می کنم. خب می خواستم بعد از ظهرررررررر می خوابیدم تا الان که شبه برای خونواده حوصله داشته باشم. خب من باید برم جای دیگه درس بخونم تا مزاحم خونواده نباشم. مثلا رو پشت بوم. آخه همه اتاقا پره و حجتم با صدای بلند تو یکیشون داره درس می خونه. آخه آزمون چس هوشان داره امسال. نه که من پارسال کنکور نداشتم و خونواده هر بلایی خواست سرم در نیاورد، واسه همین امسال ما باید خیلیییییی رعایتش کنیم. مثلا وقتی میگه مینا بیا این درو (که دست خودشم همون جور نشسته بهش می رسه) ببند، من باید بگم چشم عزیز دلم، داداش باهوشم،... یا مثلا ما نباید تو پذیرایی پچ پچ کنیم، چون تمرکز نخبه خانواده به هم می خوره.


شال کلفتمو برای دومین بار تو دانشکده گم و دوباره پیدا کردم. چون لباسای من عبارت است از مانتو، پالتو، مقنعه، شال، چادر (که خدا می دونه نگه داشتنش با اون همه ی دیگه تو برف و باد و بارون و اون همه ماشین عوض کردن و پیاده روی و ... چه عذاب الیمیه) ، دستکش کلفت، روپوش سفید، دستکش آزمایشگاه و یه کیف خیلییییییییی سنگین که نصف بیشترشون فقط به درد اون چهار ساعت راه می خورن ولی باید همه رو تمام مدت چهارده ساعت با بیست تا کلاسی که تو طبقه های مختلف عوض می کنم رو دست حمل کنم چون معلوم نیس کدوم کلاس زمهریره و کدوم یکی جهنم و کلاس تشریح کدوم تایم شروع میشه و دانشگاه با اون اسم گنده ای که در کرده نباید برای ما رختکن و کمد اختصاص بده و اینا برای فیزیوپاتی به بعده.


دو ساعت سر جسد بودم و واقعا جایی ازش نمونده که دسمالی نکرده باشم و کل وجودم بوی تیز مرده گرفته و حالم از خودم به هم می خورده.


و از این قبیل مشکلات بزرگ بسیار!


بعدا نوشت: به همه ی اینا سرمای استخوان سوز این منطقه رو هم اضافه کنید!

۰۳
دی
از فردا لایف استایلم عوض میشه! غذا پختن تا اطلاع ثانوی افتاده گردن من!
(مامانمم حالش خوبه!)
۰۲
دی

به نظر شما هم صدا مهم تر از تصویره؟!

به نظر من اگه یه نفر صدای صاف زلال رسای خیلی خوبی داشته باشه، دیگه مهم نیس چه تصویری داشته باشه! حتی تصویر نداشته باشه هم مهم نیس!

(منظورمو رسوندم؟ صدای خش دار دوس ندارم! مثلا این چاوشی اگه صداشم خوب بود دیگه معرکه می شد!)

۰۱
دی

حس می کنم از جامعه جهانی دور افتادم!

امروز بعد از یه سال اف بی رو دوباره نصب کردم! رفتم دوستا و استادای المپیادمو پیدا کردم. هر کدوم تو یه دانشگاهی مشغولن، یکی اینگیجد شده، یکی تو یه مسابقه جهانی مقام کسب کرده، یکی ... خلاصه هرکس به جایی و به کاری!

اوایل فک می کردم حالا که با کسایی هم کلاس میشم که چهار سال باهاشون هم مدرسه ای بودم، کسایی که هم زبونم هستن، حتما خیلی شاد و راحت و سوشیال و ... خواهم بود! ولی الان فک می کنم اگه می رفتم تهران، با کسایی می افتادم که فقط ده بیست روز باهاشون بودم، خیلی شادتر می بودم. اونا به من شبیه تر بودن.

۰۱
دی

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست         سخن شناس نه ای جان من، خطا این جاست!

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید                    تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست                 که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب                 بنال، هان، که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود                       رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من                  خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟ 

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم                 گرم به باده بشویید، حق به دست شماست!

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند                       که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب              که رفت عمر و هنوزم دِماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند                 فضای سینه ی حافظ هنوز پر ز صداست






می خواستم همه دیوانشو بنویسم! ولی جا نمی شد!

۰۱
دی

من در دهکده جهانی زندگی می کنم، جایی که حتی فحشی که میدی از مد پیروی می کنه!

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...


مد جزو پنج تای اول لیست مورد تنفر هامه.



۲۷
آذر
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر          به بند و دام نگیرند مرغ دانا را



+ تو خونه ی من همیشه صدای محزون این آقای عزیز خواننده ی شعر های حافظ (که اسمشو نمی دونم متاسفانه!) می پیچه!
۲۷
آذر

دیشب تو عالم خواب و بیداری قبل خواب داشتم فک می کردم تولد نوزده سالگیم که بشه، میام اینجا می نویسم: یه سال هم گذشت و من هیچ کاری نکردم که بتونم بهش افتخار کنم!

کلا اسم این چهار سال اخیر منو باید بذارن سال های بر باد رفته. عمر بر باد رفته، خلق و خوی خوب بر باد رفته، عادت های خوب بر باد رفته، اون منِ خوبِ محبوبِ دهن پر کن ! بر باد رفته، اعتقادات بر باد رفته، آرزو های بر باد رفته...

داشتم فک می کردم یه سال که سهله، هزار سالم بگذره، من هنوز خاطره ی نرسیدنم به بزرگ ترین آرزوی زندگیمو یادم نمیره. من هنوزم به اونایی که رفتن پزشکی دانشگاه تهران حسودی می کنم! نخندین! این تا حالا بزرگ ترین آرزوی من برای خودم بوده.


می دونم روز تولدم که بشه اصلا نمیام چیزی بنویسم. اون موقع حتما درگیر امتحانای میان ترمم! یا مثلا مهمونیم! یا به هر دلیل دیگه ای من وقت نمی کنم اصلا فک کنم به اینا.

پس نمیشه حالا که نصف سال گذشته بیام بنویسم؟!

۲۴
آذر

همیشه یه حس نسبتا قوی، درست، اما مبهم درباره ی همه چی توی من وجود داشته. نمی دونم اسمشو چی بذارم؟ حس ششم، شم، یا چی؟

ابتدایی که بودم درباره ی املای کلمات بود. من کلمه های سخت و عجیب غریبی که حتی یک بارم ندیده بودم درست می نوشتم!

بعدا درباره ی کلمات انگلیسی بود. قواعد انگلیسی و عربی هم بود. همین طور بیشتر درسای فهمیدنی دیگه. عربی بیشتر از همه به چشمم میومد. من می دیدم روش درس خوندن و سوال جواب دادنم با بقیه فرق داره. من سوالا رو سریعا درست جواب می دادم، ولی وقتی یکی ازم می خواست بهش توضیح یا یاد بدم، یه مدت طول می کشید تا سوالو دوباره بخونم و حلاجی کنم و روش حل خودمو پیدا کنم! همیشه زودتر از همه جلسه امتحانو ترک می کردم، ولی بعدش حتی یه سوالم یادم نبود، حتی واقعا شک می کردم که سوالا رو درست جواب دادم یا نه! جواب خودم یادم نبود! چون اصلا روش حلمو نمی دونستم!

این در مورد چیزای دیگه هم بود، و هست.

مثلا من بعضی وقتا ناگهانی یکیو با یه اسمی صدا می کنم و اون جواب میده. بعد هرچی فک می کنم هیچ ربطی بین اون شخص و اون اسم پیدا نمی کنم و نمی فهمم چطور اسمش به ذهنم خطور کرد! بعدش خندم می گیره!

یا مثلا گاهی یه نظری رو در مورد یه مطلب اجتماعی یا اقتصادی یا در مورد روابط آدما (دو نفر آدم نه ها، روابط کلی آدما) یا در مورد یه شخصیتی پیدا می کنم، ولی نمی تونم دلیل و مدرک و شواهد برای خودم یا بقیه ارائه بدم. بعد که میرم مدرک جمع می کنم، می بینم، عه! درست فکر می کردم!

انگار دونسته های من (یا ما!) یه دلیل خاص نداره، بلکه مجموعه ای از دلایل و عوامل و اسناد پشتشون هست. یه اصطلاح جالب و به درد بخور انگلیسیم در این مورد هست که میگه: نمی تونم انگشتمو رو یه چیز خاص بذارم! 

به نظر می رسه من هرچی که یاد می گیرم میره تو ضمیر ناخودآگاهم و ضمیر خودآگاهم نقش خیلی کمی تو یادگیری های من ایفا می کنه! مثلا من در مورد خیلی چیزا که برای همه بدیهی و عادت هر روزه هست، گاهی احساس گیجی می کنم! الان مثالشون یادم نیس، ولی بیشتر اوقات باعث خنده ی خودم و اطرافیان میشه! به نظرم به همین مسئله مربوطه، چون مسائل ناخودآگاه این جورین. آدم اگه راجع بهشون فک کنه گیج میشه و نمی تونه انجامشون بده، و من تو بیشتر کارا این جوریم!

قبلنا گاهی وقتا یادم میومد کدوم مطلبو کجا و تو کدوم کتاب خوندم یا کی بهم گفته، ولی بیشتر وقتا (و الان تقریبا همیشه!) منبع یه چیزی یادم نبود ولی می دونستم که صددرصد درسته و این برای بقیه مضحک و غیر قابل باور بود. من خودم هیچ حرفیو از هیچ کس بدون سند محکم قبول نمی کنم، ولی به دونسته های بی مدرک خودم و این حس ششمم خیلی اعتماد دارم، چون اولا تجربه درستیشو ثابت کرده، و ثانیا چون قبلا چیزیو رو هوا قبول نکرده م، الان می تونم قبول کرده هامو دوباره رو هوا قبول کنم! (امیدوارم منظورمو رسونده باشم!)


+ یه حسی هم هست که مثلا 80 درصد مواقع می تونم حدس بزنم کی پشت در یا پشت خطه، ولی فک کنم این در مورد همه صدق می کنه!


البته گاهی وقتا هم چیز بی منبعی رو که به یکی گفتم خیلی زود تو یه کتابی می بینم و خرذوق میشم!

 

+ این خیلی زود که گفتم یه چیز دیگه رم یادم انداخت! دیدین بعضی وقتا آدم توی چن روز متوالی هی به یه چیز تکراری ولی غیرمعمول تو یه جاهای بی ربطی برخورد می کنه؟ من گاهی حس می کنم این یه نشونس و من باید برم دنبالش یا یه کاری راجع بهش انجام بدم!

این خیلی برا من اتفاق افتاده. مثلا شما یه کتابیو در نظر بگیر؛ مثل کتاب «لطفا گوسفند نباشید!» من یه بار فک کردم چی میشه اگه اینو به یه نفر که تولدش نزدیکه هدیه بدم! چن روز بعد دیدم تو تاکسی تو رادیو دارن راجع بهش حرف می زنن! عصرش یه جوک راجع به همین ایده ی هدیه دادنش دیدم! چن روز بعد استاد ادبیات به بقیه توصیش کرد!

فک می کنم خیلی از این چیزای اتفاقی تو زندگی اتفاق میفته، ولی بعضیاشون بیشتر تو چشم می زنن.

یه بار یه مطلبیو تو یه کتاب از پائولو کوئیلو خوندم (اسم کتاب یادم نیس.) که می گفت افکار و ایده ها و عقاید تو یه بازه ی زمانی خاص به کل جهان الهام میشن، و به همین خاطره که می بینی تو یه زمان خاص، یا نزدیک به هم چن نفر راجع به یه چیزی حرف می زنن. راستم میگه بدبخت بدنام! مثلا ما خیلی از اختراعات و اکتشافاتو داریم که به اسم چن نفر ثبت شدن که جداگانه اختراع یا کشفش کردن. یا خیلیا رو داریم که سر یه ایده ای دعواشون شده!

شاید این تله پاتی ها هم از این دست باشن، انگار یه چیزی به طور ذهنی و ناخودآگاه تو یه زمانی مُد میشه! اصلا شاید همه ی عقایدی که یهو مد میشن اولش این جوری شروع میشن! بعدش یه سریا ازشون تقلید می کنن و ناگهان فراگیر میشه! (البته در مورد مُد شدن هرچیز فیزیکی و غیر فیزیکی و متافیزیکی (!) ای، من اغلب معتقدم دست های پشت پرده ای در کارن! (اینم جزو اون عقاید بدون مدرکمه که نمی تونم اثباتش کنم!))


بعدا نوشت:

یه مواردی هم امروز پیش اومد و یادم افتاد؛ مثلا این که زنگ درو می زنم، کسی باز نمی کنه. یه لحظه بی هیچ دلیلی فک می کنم رفتن خونه ی مادربزرگم. بعد خودم درو با کلید باز می کنم (:دی) و بعد از زنگ زدن به چن جا می فهمم حدسم درست بوده!

یا مثلا من تنها کسی هستم که می تونم راست و دروغ حرفای حجتو تشخیص بدم!

یا این که می تونم با نگاه کردن به یه نفر خواب تشخیص بدم واقعا خوابیده یا خودشو زده به خواب!

اینا همون بحث ناخودآگاه و ایناس. حس می کنم من با یه نشونه هایی می تونم این چیزا رو تشخیص بدم، ولی دقیقا نمی تونم بگم اون نشونه ها چین. مثلا بعد از این که چن جا خوندم تنفس توی خواب منظم میشه، دقت کردم دیدم اینم یکی از اون نشونه هاس که آدم ناخودآگاه بهش توجه می کنه ولی خودش متوجه نیس!

۲۴
آذر

هروقت پسری با یه دختر دوست میشه به طور ناگهانی در نظرم سقوط می کنه.

نمی دونم چرا همیشه این تصورو داشته م که (به طور کلی) مردا بهتر از زنا ان، و انگار به همین خاطر ازشون انتظار بیشتری داشته م و دارم. ولی کم کم دارن نظرمو بر می گردونن. من انتظار پختگی، منطق و مردونگی بیشتری ازشون داشتم، ولی دارم به فکر اشتباهم پی می برم. انگار فک می کردم همشون، یا اکثریتشون مثل پدرم هستن! الان نظرم عوض شده. 

خرد و منطق کلا تو جامعه کمه (یا کم شده)، نه این که (برخلاف تصور من) فقط تو زن ها کم باشه...


کل مطلبی که نوشتم دلیلش فقط اون خط اول نبودا، اون یه تیکه ی کوچیکی ازش بود.



+ تازگیا لغات مرد، زن، تبعیض، تساوی، تفاوت و از این دست خیلی تو ذهنم وول می خورن. اگه پستام جنسیتی شده ببخشید!


۲۲
آذر

توی دبیرستان ملت زیاد از طرز تفکر و مکنونات قلبیشون حرف نمی زنن (حالا از روی خجالت، ترس یا هرچی) و فک می کنی که احمقن، درحالی که توی دانشگاه اعتماد به نفسشون می زنه بالا! و بیشتر حرف می زنن و تو مطمئن میشی که احمقن!