من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!
۳۱
شهریور
عجب غلطی کردم رفتم اصفهانا!
روز ثبت نام که نبودم و عکس روپوش سفید نگرفتم. حالا هم که معلوم نیس داییم چقد ثبت ناممو ناقص انجام داده. چون هر روز یه چشمشو می شنوم! چقدم که اون روز دوتایی حماسه خلق کردن اون جا! اصن خاطرات فراموش نشدنی!
خودم بیست و نهم رفتم یه کارایی شو انجام دادم.
دیروزم رفتم تعهدنامه ی محضری و راست و ریس کردم. نمی دونم یه دانشگاه رفتن چیه که انقد دنگ و فنگ داره. از آمریکا رفتنم سخ تره!
۳۱
شهریور
آقا غلط کردم غلط. مثل چی پشیمونم. کاش بیشتر می خوندم. :(


بعضی وقتا حس می کنم انگار عقلم داره سر جاش ثابت میشه. انگار دارم نقطه ی دید ثابتی پیدا می کنم. البته فقط بعضی وقتا!
شاید یه کم دیر شده برا من. نسبت به هم سنام.


یه شعبه ای از یه بانکی بود، یه رئیسی داش که اصلا رئیسی به سن و سالش نمی خورد. خیلیم باحال نگاه می کرد!


اینا یه سری یادداشت های کوچیکی بودن که قبلا سیوش کرده بودم تو گوشیم. گفتم بذارمش این جا. همین جوری.
۳۱
شهریور
روز پنجم


صب زود قبل صبونه راه افتادیم به سمت خونه. (قافیه هم داشت!)
صبونه بین راه نزدیکای نطنز معروف
باغ فین و حمامش تو کاشان
یه مدتیه نسبت به تاریخ و 3 یا 100 و اینا هم بی تفاوت شده م. اصن نمی چسبه رفتن و گشتن و دیدن این بناها و اینا. حس می کنم به این خاطره که ذات پست آدما رو کم کم دارم می شناسم و باهاش کنار میام. قبلنا هرکسی که یه ساختمون خوب درس کرده بود، یه باغ قشنگ آباد کرده بود و ... برام قابل احترام بود. اما حالا که می خونم و می بینم همش برای لذت شخصی و شهوت چرونی بوده و چقد نوکر و چاکر و کارگر و خدمه زحمت کشیدن و حاصلشو کله گنده ها بالا کشیدن و چقد پستی و پلیدی و بادمجون دور قاب چینی و ... همراهش بوده و دید طبقه ی کارگر چی بوده نسبت بهش و اینکه ما از همه ی اینا بی خبر نگه داشته شدیم، از هرچی تاریخ و ارباب و نوکره متنفر میشم. مثالش صاحاب خونه ی مشروطه ی تبریز.
قبلنا این چیزا رو یا نمی دونستم یا سعی می کردم چشم پوشی کنم یا سرگردون می موندم که پس چرا برا هیشکی مهم نیس؟ اما حالا دیگه نمی تونم. حالا می تونم تصمیم بگیرم و از چیز به ظاهر خوبی بدم بیاد. قبلنا سعی می کردم به همه چیز و همه کس با دیده ی اغماض و بزرگواری نگاه کنم ولی حالا نمیشه.


توی ماشین که زانومو به صندلی جلو تکیه داده بودم و خوابیده بودم، پام به طرز افتضاحی خواب رفته بود. کلا بی حس شده بود. اولین چیزی که وقتی بیدار شدم گفتم این بود که: من پام مرده! مثلا انگشت بزرگمو می زدم به صندلی و خم می شد و من حس می کردم الانه که کنده بشه و بیفته زمین! اصلا حسش نمی کردم! کم مونده بود گریم بگیره! بالاخره کم کم درس شد.


نهار دنرکبابی تو گلشهر 
بحث مفصل با خالم اینا درباره ی درس و کار و شخصیت افراد. مخصوصا این آخری!
یرالما کبابی تو عوارضی زنجان. ولی آخرشم هیچی یرالما کبابی های عمو «یادم نیس چی چی» توی اتوبان نمیشه! اصن من خیلی خاطره با سیب زمنی دارم! مثل اون عکس «قبل از کنکور» که خالم گرفته بود ازم!
ساعت ده به بعد تو ماشین خاله و تلاش بی شائبه برای بیدار نگه داشتن راننده ها با انواع خاطره و حرافی و آهنگ و ...


این آخریش بود. کلا خوش گذشت، به جز نگرانیم برای ثبت نام و اینا. جای همگی خالی!
۳۰
شهریور
روز چهارم


صبونه انگور و پنیر و گردو و نون محلی (همشون محلی!) تازه تو ویلای چادگان
برگشتیم به اصفهان
آتشگاهو فقط سردرشو دیدیم و داخل نرفتیم. کوه نوردی داشت!
منار جنبون و نرم افزاز دیدنی های تاریخی و طبیعی اصفهان که شهرای دیگرم تو آپدیت جدیدش داره. به اسم فیروزه.
بازارگردی تو اصفهان و میدان امام و سیتی سنتر (بهتره بگی «آوت آو د سیتی» از بس که دوره از این خراب شده!) و پیتزای دو نفره با سپیده! در حالی که بقیه داشتن گشنه تو پاساژ می گشتن ما قایمکی رفتیم کافی شاپ و... آره!
شب که تو رخت خواب بودیم و داشت خوابمون می برد همش یه صدای خروپفی میومد. آخرش حجت گف: بابا، بابا، پاشو، خروپف نکن. بابام یه لحظه گف: چی؟ باشه. باشه. و بلافاصله دوباره صدای خروپف بلند شد! ما دیگه غش کردیم! D: چن دفعه این اتفاق تکرار شد تا آخرش یهو بابام گف: خانوم انقد خروپف نکن پاشو سرتو درست بذار رو بالش! نگو کار مامانه بوده! ما دیگه پهن شدیم کف اتاق! D:
۳۰
شهریور
روز سوم


شهر سامان معروف کلاه پهلوی
بی عرضه ها هیچی از ساختمون فرمانداری و اینا رو نگه نداشتن.
گردو و گوشت و انگور قرمز
ما طرفای خودمون گردو نداریم. :(
پل زمان خان و زاینده رود پرآب
شهرکرد و گوشت شتری که نداشتن! فقط تابلوشو زده بودن!
ناهار تو یه اردوگاهی دم زاینده رود، خیلی هم خوب و باصفا!
قایق رونی رکابی تو دریاچه ی سد زاینده رود
خود شهر چادگون و نما (!) ی خونه ی اعظم الملک میرپنج و قند زنجبیلی رژیمی خیلی تند (میگن شکر نداره توش)
مولد و مدفن کاوه آهنگر هم این اطرافه: مشهد کاوه. ما نرفتیم البته.
شام آش رشته با کشکو سبزیجات محلی تو ایوون ویلای دهکده
پیاده روی بعد شام و دو تا جوون الواتی که چیزی نمونده بود عمدا حجتو زیر بگیرن و عصبانیت عمو بعدش (در گوشی(!): بهشون گف الاغ! چیزی نمونده بود دعوا کنن ولی در رفتن!) (بابام با ما نبود فقط ما سه تا بچه ها با بابای سپیده)
لباس شستن و مسابقه ی والیبالی که ندیدم و باختیم و خواب...
۳۰
شهریور
سلام!
من برگشتم! برخلاف تصورم فقط هتل اولی وای فای داشت. واسه همین نتونستم هرروز آپ کنم. ولی عوضش تو نت گوشیم نوشتم که دونه دونه همشو میذارم. بیشتر محض این که بعدها بخونم و یادم بمونه.


روز دوم


بفرمایید سوهان لقمه ای فرد اعلای پرشده از پسته:
عکس بعدا!
صب اومدنی از قم خریدیم.
بفرمایید آب انار ساوه، خنک و خوش مزه، ترش و ملس:
:دی
اصفهان و زاینده رود خشکش... به قول یکی: اتوبان شهید زاینده رود!
ناهارو تو یه پارکی تو خود اصفهان خوردیم. طی تماسی خبر دار شدم که کلاسامون از 29 ام شروع میشه! بله! دقیقا اون روزی که ما برمی گردیم! من قرار بود اون روز ثبت نام کنم مثلا! حالا قرار شده فردا داییم مدارکمو ببره ثبت ناممو انجام بده.
یه مردی سر ناهار اومده بود همش می گف سفر واجب برام پیش اومده باید برم نایین پولم ندارم. کارمند 《یادم نیس کجا》 هستم پولام 《نمی دونم چی》 شده! پول بلیطمو بدین.
یه زن فالگیرم اومده بود گیر داده بود و اخاذی می کرد ولی آی خندیدیم از دستش!
توی راه یه مرده با لهجه ی خیلی باحالی آدرس چادگونو می داد. چقد خندیدیم ما بهش! بدبخ!
شب تو دهکده ی توریستی زاینده رود نزدیک چادگون با چن ساعت فاصله از اصفهان
ویلای خوشگل بدون وای فای
تراس بزرگ و چایی سماور زغالی
قصر بادی مخصوص برگسالان که رسمونو کشید. عکسم ممنوع بود.
۲۳
شهریور
امروز رفتم برای ثبت نام. خیلی خلوت بود. وقتش امروز نبود. می دونستم. ولی می خوایم فردا بریم مسافرت. من میگم کجا (!) : اصفهان. ان شا الله 29 ام که برگشتیم اون موقع ثبت نام می کنم. هماهنگ کردم با دانشگاه.
دانشگاه به ورودی های جدید خوابگاه دولتی نمی ده. خودگردان میده. سوییت 10 نفره! هنوز تصمیم نگرفتم خوابگاه بگیرم یا رفت و آمد کنم. بابام میگه مثل دبیرستان رفت و آمد می کنیم. ولی صبح ها نمی تونه منو ببره. میگه دیگه نمی تونم زودتر بذارمت اونجا. مدرسه نیس که بگیری تو کلاس بخوابی! اگرم با اتوبوس برم که 2 ساعتی معطلی دارم. مامانم میگه باید بری خوابگاه یه کم مستقل و زبر و زرنگ شی! واسه همین احتمال خوابگاه هم وجود داره!
خدا به خیر بگذرونه!
این چن روزو اینترنت که ندارم، ولی گوشی دارم! در خدمتم هستم! هرچند، رویا که جواب پیامکاشو نمیده! یه خبر بده از خودت بابا!


لطفا خانم بهاره، میشه بگین شما منو از کجا می شناسین که قبل از این که خودم نتیجه کنکورو بگم، بهم تبریک گفتین؟ اون موقع یادم نبود بپرسم!
۲۸
مرداد
دیروز داشتیم فیلم عروسی یکیو می دیدیم. من بیش از پیش به این نکته معتقد شدم که خودم و عقایدم حداقل مال یه قرن پیشیم!


بنده صاب گوشی شدم! میگم نمیشه آدم با گوشی خودش از گوشی خودش عکس بگیره بذاره اینجا؟! D:
گوشیم به پی سی وصل نمیشه. کابل رابط  یو اس بی بهش نمیخوره. کلا با همه ی دنیا قطع رحم کرده! نه عکس داره، نه موزیک، نه حتی کتاب! فقط یه گیم داره که پدر صاب گیمو درآوردم من!
۱۶
مرداد
من بالاخره این امتحان کوفتی رانندگیو قبول شدم!
افسره یه سگ اخلاقی بود که بیا و ببین! از اول تا آخر فقط نق زد و دعوا کرد! 
آخرشم گف فقط پارک ممنوع ها رو بلدی، نه؟ رانندگی بلد نیستی که. پیاده شو، پیاده شو برو. 
منم نه خسته نباشیدی، نه دستتون درد نکنه ای، انقد اعصابمو خورد کرده بود که عین چی پرونده مو گرفتم و در ماشینو کوبیدم و رفتم. مامانمم با ماشین خودش پشت سرمون داشت میومد.
با یه قیافه ی آویزونی رفتم سوار شدم و گفتم: رد شدم. 
مامانم گف کو؟ بده ببینم اشتباهات چیا بود؟ 
منم شروع کردم که: مرتیکه ی سگ اخلاق گند دماغ، مامااااااان، نمی دونی که چه بداخلاق بود، مرتیکه ی بووووووووووووووق... 
همینجوری که داشتم انواع و اقسام فحشا رو نثار روح پرفتوحش می کردم مامانم یهو گف: تو که قبولی که، ایناها!


اصن تا حالا سابقه نداش کسی انقد با بی احترامی باهام حرف بزنه. به بابام میگم من اگه فردا روزی یکی از استادام این جوری باشه اون درسو انصراف میدم و خلاص!


آخه بدبختی منم کم نمی آوردم که! افسره هرچی می گف منم به طور کله خرانه ای جوابشو می دادم! وقت پارک دوبل هی میگف: زود باش دیگه. ظهر شد. یا الله. منم با سرعت لاک پشتی پارک کردم! عوضش یَک پارک دوبلی درآوردم که بیا و ببین!
انصافا پارک دوبلام هیچ کدوم دخترونه نیس! مامانم هنوزم که هنوزه پارک دوبل نمی کنه! از ضایگی بعدش میترسه! فک کن! بعد 8-9 سال!


برای رویا:
آخه من تلفن خونتونو می خوام چی کار مغز متفکر؟
۱۳
مرداد

9

چن روز پیش تو خونه ی ما وقتی مامانم رف حموم یه مینای بدون گواهینامه به اتفاق دخترخاله ی 15 سالش ماشینو برداش رف که بابا رو از محل کارش ورداره بیاره. اتفاقی براشون نیفتاد، ولی وقتی رسیدن دیدن باباهه خودش ماشین گرفته رفته!
مامانم سکته کرد ینی! ولی بابام فقط خندید! واسه هرکی تعریف می کنم باور نمی کنه! می گه تو ی آروم و این کارا...؟!
5 شنبه دوباره امتحان دارم.


نتایج کنکورو دادن. شدم دویست و خورده ای. تهران قبول نمی شم. بابام می گه: من الکی می گفتم می ذارم بری! از خدام بود تهران قبول نشی. دیگه اینجا بند نمی شدی!
مقادیری اشک ریختم چن ساعت اول بعد از اعلام نتایج! :(


11 شهریور مسابقه ی حفظ قرآن دارم. یه قسمتاییشو حفظ نیستم هنوز. تازه امروز فهمیدم.


اینجا رو هم ببینید: My Hijab


اردبیل و آستارا و تالش و قلعه رودخان (فومن) هم رفتیم.
عکسا هم حجمش زیاد بود آپلود نشد. بله!
۰۵
مرداد

8

اگر زنی بتواند با صورت یا حتی کلام و اندیشه اش ، آدم ها را جذب کند، قطعا به برهنه شدن، متوسل نمی شود!
عریان شدن، ساده ترین روش برای جلب توجه دیگران است...
مارگریت اتوود




بعدا نوشت:
در واقع عریان شدن بدترین راهشه. جلب توجه به خودی خود بد نیست، ولی مهم اینه که از چه راهی...؟
۱۶
تیر

3

چند دقیقه پیش از کلاس رانندگی برگشتم. دیروز خیلی اعصابم خورد بود از کلاس. فک می کردم استعدادشو ندارم. همش یادم میره چیزایی که یاد می گیرم.
ولی امروز گویا بهتر شده بود! مامانم میگه!


این برنامه ی خوابم که ماه رمضونی خورده بهما، اصلا اعصاب برام نذاشته.


زن داییم میگه یه کم قوز داری. مراقب باش بیشتر نشه. مامانمم میگه. و بابام!


دارم سعی می کنم حفظ قرآنمو ادامه بدم. زبانمم همین طور. اما کم پیش میاد حال و حوصله داشته باشم! فقط می خوابم!


آشپزی دوس دارم! مخصوصا دسر و ژله! D: ولی ماه رمضون زیاد طرفدار نداره.
۰۹
تیر

2

سلام
خوش می گذره ماه رمضون؟!
من که دیروز پدرم در اومد! روزه ی بدون سحری + اولین روز + امتحان علائم رانندگی که امروز داشتم!البته امتحان کلاسی بود. قبول هم شدم البته! :) (با 3 تا غلط از 30 تا)
هرچند که دیروز داشتم از ناراحتی گریه می کردم دم افطار! آخه انصافه؟ 150 صفحه امتحان اونم 3 روز بعد کنکور!
حالا به هر صورت گذشت! خیلیا رد شدن! مثلا بعضیا با 15 غلط! D:
آخه واسه من خیلی افت داشت بیفتم!


امشب افطار خونه ی خاله ایم. فردا و پس فرداهم خونه ی 2 تا مادربزرگام.


امروز حالم خوبه!


دلم برا فاطمه (دوستم) تنگ شده! اونروز زنگ زدم خونه نبودن. ایمیل و آدرس وبشم ندارم. (پیرو پست قبلی!)
۰۸
تیر

1

به نام خدا


سلام
آقا ما کنکورمان را دادیم تمام شد رفت!
بازگشت شکوهمندانه ی بنده بعد از 3-4 سال به دنیای وبلاگ نویسی! :)

یه از خدا بی خبری چند ماه پیش گوشیمو تو مدرسه کش رفت. منم از اون موقع امروز اولین باری بود که رفتم ایمیلمو چک کنم. دیدم اردیبهشت ماه «بازار» یه ایمیل زده که این رمز عبور جدیدته که یادت رفته بود! همه ی کانتکت هامم حذف شده! من اسم کاربری و رمز همه ی اکانت هام تو نرم افزار های مختلف تو گوشیم سیو شده بود! D:
الان چه گلی به سرم بگیرم خوبه به نظرتون؟! :(

اینی که در ادامه ی مطلب می بینید عشق منه: