من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸
بهمن

من و فاطمه تصمیم گرفتیم درس بخونیم چون استاد فیزیولوژی من خیلی باحاله و منو یاد معلم علوم اول راهنماییم میندازه. :|

اصن یه وزی

۲۴
بهمن

ما یه حرف سطحی می زنیم، غافل از این که طرف مقابل داره شناخت عمیقشو نسبت به ما کامل می کنه. دم از ناامیدی مطلق می زنیم تا اثر شکست مقطعی و کوچیک خودمونو تخلیه کنیم، درحالی که طرف مقابل واقعا حس ناامیدی بهش دست میده. یا فک می کنه ما واقعا نا امیدیم.

کاش خودمم این موردو در نظر بگیرم. :(

۲۳
بهمن

عجب برف خوبی می باره! اگه من این ملتو امروز عصر یا فردا صب جمع نکردم ببرم تیوب سواری...! اگه من نبردم...!

۲۳
بهمن

و این نیز امریست عجیب و در خور تامل که یک موجود بشری برای موجودی بشری دیگر رازی عمیق باشد...

۲۳
بهمن

خیلی دوست داشتم هم زمان تو چن تا کشور مسلمان و غیر مسلمان دیگه زندگی می کردم تا بلکه بدونم چرا من این موهبتو داشتم که تو مرکز دنیا به دنیا بیام و زندگی کنم؟ چرا دین من بهترین و کامل ترین و تنها دینه؟ چرا پیامبر من آخرین و بهترین پیامبره؟ چرا ایدئولوژی حکومت من بهترینه تو دنیا؟ چرا حکومت من به حکومت امام زمان نزدیک ترینه و ایده آل ترینه؟ چرا انقلاب کشور من زمینه ی قیام ولی عصره؟ چرا انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر نه؟ چرا دهه ی پیروزی انقلاب من اسمش تو قرآن اومده و دهه ی فجره؟ چرا رهبر من ولی امر مسلمین جهانه؟ و خیلی چرا های دیگه.

این میل و رویا از بچگی با من بوده و هست. تقریبا از زمانی که چیزی به اسم کتاب دینی (دین سیاسی، سیاست دینی، تمدن سیاسی تاریخی دینی، هرچی) وارد برنامه ی درسیم شد. یا شاید از وقتی که تعریف اسلام و رابطه اسلام و حکومت کشورمو از اطرافیانم شنیدم. فقط هر از گاهی سر بلند می کنه.

۲۲
بهمن

چرا وقتی یه چشممونو با دست می گیریم تو آینه نگاه می کنیم، مردمک هر دو تا چشمامون از اون چشم تاریکه پیروی می کنن و بزرگ میشن؟ چرا هر دوتاشون کوچیک نمیشن؟ ها؟

۲۲
بهمن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مینا
۲۲
بهمن
دیگه حالم از کسایی که سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و... خار شده رفته تو چشمشون هم به هم میخوره. گاهی می شنیدم که کسایی اعتراض می کنن که چرا ایران کشورای مسلمون دیگه رو به ملت خودش ترجیح میده و کمکشون می کنه. کاری باهاشون نداشتم. ولی وقتی دیروز اینو از زبون کسی شنیدم که پولش از پارو بالا میره، وقتی گف کشورای دگ رو گذاشتن رو سرشون ما هم دهنمونو رو به آسمون باز کردیم، تا آخرشو خوندم.
حالم به هم می خوره. از همه.

بعد اینی که مثلا این فرد هفته پیش رفته یه کشور خارجی و چقدر میلیون خرج آت آشغال کرده و با این کارش ارزه که از کشور خارج میشه حساب نیس. خیلی چیزا هست برای گفتن... مجالش نیست.
۲۲
بهمن

دیشب اولین کنسرتی که سپیده توش شرکت داشت برگزار شد! بد نبود. ولی ملت قدر نمیدونن! :))) یه نوازنده تنبک و دف و تارسل داشتن خیلیییی باحال بود. یه آقایی بود.


بیاید قول بدیم شبیه یکی دیگه نباشیم! رنگ چشمامون، حالت دهنمون، تکیه کلامامون... شبیه یکی دیگه نباشه! به فکر اشخاص ثالث هم باشیم!


نمی دونم چه مرگیه تازگیا افرادو با هم مقایسه می کنم. به هم شبیه می کنم... همه رو شبیه یکی دیگه می بینم. که ممکنه هیچ ربطی به هم نداشته باشن...


بارون خوبی می باره. شکر!


شایع شده ابولا اومده تبریز.

۲۰
بهمن

ترم یک 15 بهمن (چهارشنبه) تموم شد. ترم دو 18 بهمن (شنبه) شروع شد. :|

دبیرستانمون تو تالار اندیشه ائل گلی جشن گرفته بود برامون امروز. برای قبولیای امسالش. بد نبود. عالیم نبود. مجریش لوس و چرت بود. مطالب مثلا ادبیم که اون وسطا می خوند همش پیامای وایبر بودن. :| یه لوح یادبود (یا همچین چیزی) هم دادن. خیلی بچه به نظر می اومدن بچه ها! از ماها آویزون می شدن سوال می پرسیدن :)

به طور بچگانه ای دارم به سحر حسادت می کنم. :) بهش میگم جوری که تو حرف می زنی و تعریف می کنی انگار پنج ساله دانشجویی! منم شبیه اول دبیرستانی ها هستم. :| جدی تا حالا چن نفر که نمی شناختنم امسال اینو بهم گفتن. :|||

و به طرز بچگانه ای خجسته هستم امروز! :) هنوز رمانامو شروع نکردم ولی یادشون که میفتم حالم خوب میشه! :) ولی درسم دارم. زیادم دارم. :(


هیچی دگ همینا. آپولو که هوا نکردم بیام این جا بنویسم! ما از همین کارای روزمره ی چرت و پرت انجام می دیم هر روز. :)


آهان، یه چیز دگ. امروز با سحر رفتم سلف مرکزی دانشگاه تبریز. اون جا اصلا جوش با دانشگاه ما فرق می کنه. همه جور دانشجویی از همه رشته ها همه وقت در حال رفت و آمدند، نسبت به هم کنجکاون، به هم نگاه می کنن، با هم حرف می زنن و همدیگه رو می شناسن. حتی اگه رشته هاشون متفاوت باشه. دانشگاه ما، فقط دانشکده های بهداشت و تغذیه، پزشکی و دندان رو داره. حتی سحر اینا دانشگاه تبریزن. چون دوتا دانشگاه تو چن سال اخیر جدا شدن و هنوز دانشکده های جدید درحال ساختن. دور و ور ما، فقط دانشجوهای پزشکی و ندرتا دندان دیده میشن. در مقابل هزاران نفری که تو دانشگاه تبریز در حال رفت و آمدن، اینا مگه سر و ته چقد میشن؟ گذشته از اینا، نه دانشجوها همو می شناسن، نه با هم حرف می زنن، نه سلام میدن، و نه حتی به هم نگاه می کنن! ینی یک مشت مجسمه بی روح رو در نظر بگیر که دارن این ور اون ور میرن! اصلا فضای دانشجویی نیست. انگار غریبه هایی هستن کنار هم. یا مثلا یه هتله و اینا مسافرای چن روزه ای که همو نمی شناسن. جدا این شکلیه و حتی بدتر از این. ما حتی به همکلاسی های خودمون هم سلام نمی دیم و دماغمونو بالا می گیریم و از کنار هم رد میشیم! باورتون میشه؟!

۲۰
بهمن

امروز یکی به من گفت چادرمو خیلی دوست داره. گفت چادرم خیلی بهم میاد. یکی که... اصلا انتظارشو نداشتم.

۲۰
بهمن

آقاااااا من امروز رفتم دو تا رمان از کتابخونه گرفتم که بخونم: داستان دو شهر و ناتور دشت. که با عرض تاسف و تاثر تا حالا همت نکرده بودم بخونمشون. و الان بسیییییییی خوشحال و راضیم! خداوند نصیب شما بکند!

۱۶
بهمن

امتحانام تموم شدن. آخرین نفری بودم که رفتم سر جسد. چون استرس نداشتم:| ترم بعد جسد تازه میاریم. فقط نمی دونم اینو چیکارش می کنن که تجزیه بشه. جاتون خالی ببینین همون تیتیشایی که از جسد چندششون میشد چطور سر امتحان با دستای بدون دستکش از ته دل همش می زدن و زیر و رو می کردن احشاشو. باورتون نمیشه بوش از رو دستکشم شدیدا به دستام نفوذ کرده بود و با شستن هم نمی رفت. تو خونه اومدم نیم ساعت با مایع دسشویی و شیر آب مشغول بودم تا این که رف یه کم!

ما چرا انقد بدبختیم آخه خدایا. اه. شنیدم رشته های دگ از جسد خیلی می ترسن و به زور می برنشون سر جسد و کلا کم میرن. فقط پزشکیا هستن که دگ باهاش اخت میشن چون می دونن کار و سرنوشتشون اینه:| اصلا مشکل من جسد نیستا، که این همه ازش می نالم. مشکلم همین اخت شدنه. همین که می دونم ا آخر عمرم هیچ چیز زیبایی تو درس و کارم ندارم و همش این و خیلی بدتر از اینه. [شکلک خیلی خیلی گریان] من برم بمیرم با این انتخاب رشته کردنم. منو چه به این کارا آخه. دیشب به بابام می گفتم من اشتباه کردم. باید می رفتم هنر یا عکاسی یا همچین چیزی می خوندم. همه چی گل و بلبل. واقعا داره گریم می گیره. الان که فکرشو می کنم معماریم خوب بود. دوم دبیرستان که بودم می خواستم برم فیزیک هسته ای بخونم. یا هوافضا. تو پیش دانشگاهی می خواستم برم حقوق بخونم. تا همین چند وقت پیشم دو به شک بودم. ولی حقوقم بده. هنر خوبه. آخه این همه رشته باکلاس. این چی بود من انتخاب کردم؟

همکلاسیم از این ترم میره دانشگاه آزاد عکاسیم بخونه کنار پزشکی. سحرم که دارو می خونه از جشن آخر ترم و تدارکاتش و اینا نوشته. وقتی این همه آدم خوشحال اطرافم می بینم احساس بدبختی می کنم. خیلی وقته کتاب درست و حسابیم وخ نکردم بخونم و احساس پوچی می کنم. اصلا خاک تو سر من با این انتخابم. [گریه]

ولی گذشته از همه ی این احساساتی بازیا، من باید حتما یه حاشیه ی زیبایی تو برنامه و زندگیم ایجاد کنم. مثل یه هنر. نقاشی و رنگ ها رو خیلی دوست دارم. باشگاه هم می خوام برم از این ترم. زبانمم بخونم. وقت به نقاشی نمی رسه دیگه. ادبیات و کتاب خوانیم خیلی علاقه دارم. اصلا من باید می رفتم انسانی. [بازم گریه!]

خاک تو سر من که همیشه مایه ی دردسر و بدبختی خودمم. خااااااک.


اصلا حق مطلب با این درددلا ادا نمیشه. اصلا.

۱۴
بهمن

دیگه تا عمر دارم نمی خوام چشمم به اون جسد بیفته. اه.


من الان از اینا می خوام. همین الانم می خوام. توشم ویفری باشه.


۱۱
بهمن

به خداوند بخشنده ی مهربان


ما از این ترم یاد می گیریم که هیچ وقت و هرگز یک آدم شب امتحانی نیستیم و نخواهیم بود و کار هر روز را باید در همان روز انجام داده و درس هر روز را همان روز بخوانیم. :|


والسلام :|

۰۷
بهمن

من گفتم از گروه کلاسیمون راضیم؟ من غلط کردم! دیشب یه بحث شدیدییییی پا گرفت تو گروه، که بیا و ببین ینی! بحث قومیتی و اینا بین پسرا. افتضاح جدی گرفتن همه چیو اینا بابا! یکیشونم که باباش فرمانده جنگ مرزه خفن جو فرماندهی گرفته بود! اوه اوه! آقا من یه کلام رفتم میانجی گری کنم، صد نفر بهم پی ام دادن که ولشون کن اینا آشغالن، عوضین، الن بلن. هنوزم توصیه ها تموم نشده! من جدا چیز خاصی نگفتما، ولی ملت خیلی می ترسن که بلایی سرم بیاد! پسر هیژده ساله ترس داره مگه؟! الله اکبر!

۰۲
بهمن

زنده باد تاجیکستان! دفاع رو حداقل هیژده نوزده میشم! بقیه بچه ها هشت تا سوالو داشتن من دوازده تا کامل! البته منم قبل امتحان اون بقیه رو گفتم بهشون. :)

۰۱
بهمن

اوایل فک می کردم گروه وایبر کلاسمون به دردنخور و چرت باشه، ولی الان راضیم ازش! به عبارتی الان تو جو ذوق زدگی ناشی از کار گروهی و همکاری و دوستی و غیره هستم! این که به جای حرف زدن با کسایی که هیچ درکی از موقعیت ندارن، میریم شب امتحان سر همدیگه غر می زنیم، همدیگه رو بیدار نگه می داریم و روحیه میدیم،استرسامونو خالی می کنیم، آروم می کنیم همو، کمک می کنیم، اشکال میپرسیم و جواب میدیم، جزوه و عکس و خلاصه درس رد و بدل می کنیم... خلاصه اگه اینا دیشب نبودن من صد درصد می خوابیدم و امروزم گند می زدم!

ولی الان ادبیاتو بیست میشم! 18 از اینجا می گیرم، دو سه نمره هم به مقاله میده و تمام.

عوضش بافت و آناتومیو (که هرکدوم سه واحد و برابر با ادبیات و زبانن!) حسابی گند زدم! ینی فقط امیدوارم دهو بگیرم! زبانم خیلی خوب نبود، ولی بهتر از قبلیا بود.


تو پلاس یه دوست پزشک متخصص عفونی پیدا کردم. برام سوال میذاره. منم جواباشونو از نت پیدا می کنم میدم! خب چیکار کنم هنوز اون واحدا رو پاس نکردم!


دیروز پسرعموم گم شده بود! نه که مرد گنده گم شده باشه ها، فقط ساعت هفت شب به من زنگ زدن که آیا دیدمش یا خبری ازش دارم یا نه؟ چون رفته بود امتحان و تا اون ساعت برنگشته بوده!


از افسانه ای که همسایه روبرویی و فامیله متنفرم. می میری سرت تو کار خودت باشه؟ به تو چه که من دارم با شیرینی و کادو میرم بیرون که هی می پرسی چیه امر خیره؟ مگه جای تو رو تنگ کردم بی فرهنگ؟ (سعی می کنم مراعات افراد کم سنو تو حرف زدنم بکنم!)


یاد لاک زدن دیروزی پسرداییم که می افتم خندم می گیره! کلا بند آخر انگشتو جزو ناخن حساب می کرد!


پسرا قاقن؟ دخترا رو قاق فرض کردن؟ یا اساسا من از دور قاق به نظر می رسم؟ 《من دو ماهه که فقط به عکس پروفایل شما نگاه می کنم و جرات نمی کنم بیام حرف بزنم. اگه شما رپ دوس ندارین من کنارش میذارم. چرا هیچ کس ما بچه یتیما رو درک نمی کنه؟ میخوای من تنها بمونم؟ بی کس و تنهاااااااا》[سخنان یک هیپ هاپ آرتیست] کوفت! مرض! (و کلمات نامناسب افراد کم سن و سال!) ای خدااااااا یه عقلی به اینا بده یه پولی به من!


فدای اون هم کلاسی عزیزی که اسلایدای مختلفو تو زمان های حساس به دستم می رسونه! دیگه به من ربطی نداره که وقتی تو گروه میگن کسی اسلایدای امتحان فردا رو نداره صداش درنمیاد! منم که قبلا گفتم اسلایدا رو ندارم. این بابا الان برام فرستاد. دیگه الان نمی تونم بگم دارم. تازه خیلیم سنگینن اگه بخواد به همه بفرسته تا فرا صبح هم تموم نمیشن. منم که نمی تونم تو دردسر بندازمش لوش بدم. اگه دوس داش به همه بده خودش می گفت.

هم کلاسی خارجی خوش قلبمونم عکس و ضبط نمونه سوالا رو بهم رسوند! خدا یک در دنیا صد در آخرت نصیبش کنه!


مغزم پر از فکرای ریزی بود که وول می خوردن توش. نه انقد مهم که به کسی بگم. نمی دونستم چطور خالیشون کنم.

البته الانم بعضیاش یادم نیس. هروخ یادم افتاد میام می نویسم.


آهان یه چیز دیگه، ریش مد شده؟؟؟ هر کیو می بینی (علی الخصوص افراد مشهور!) یه وجب پشم ازش آویزونه! چیه بابا بزنین بریزین پایین حالمون بهم خورد! جدا عرق نمی کنین شما؟!

۰۱
بهمن

بلیز آستین بلندمو با تاپ عوض کردم، پسردایی دو ساله ام میگه: به به، خوشگل خانوم شدی! ناز شدی!

بعد لاک قرمز آورده میگه بیا از این لاکا برات بزارم به این میاد!


خدایا خودمو به تو می سپرم! اینا چین آفریدی دیگه؟!