من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۲
اسفند

بعضیا هستن که وقتی پیششونی احساس می کنی واقعا مهم نیس با چادر باشی یا بلیز شلوار یا سرلخت... بعضیام هستن که یه نیم نگاه بهت می کنن و تو میخوای صورتتم با برقع بپوشونی. دیگه نمیخوای تا عمر داری چشت تو چششون بیفته.

بعضیا وقتی کنارشونی راحت حرف می زنی، به هر در و دیواری خواستی نگاه می کنی،... بعضیای دیگه هم هستن که پیششون جرات نداری چشم ازشون بگیری، چون منتظر همین فرصتن تا چششون هرز بره...


۱۵
اسفند

من دیگه کم کم دارم نگران میشم. من به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نمیشم! به هیچی به مدت طولانی علاقه مند نمیشم. از همه چی یه لحظه اونم شدید خوشم میاد و لحظه ی بعد... دیگه تکراری و عادی میشه.

ایشالا که مشکلی ندارم.

۱۵
اسفند

نوروز گولی (نوید اومدن بهار)



برف و آتش :)



بعله :|


۱۳
اسفند
من ینی تا حالا تو عمرم ورزش نکرده بودم؟! O :D: حالا که متوجه حالات بدنم سر کلاس تربیت بدنی میشم خیلی حال میده! ^__^ ینی مث خر ما رو میدوئونه ها! امروز درست 5 دیقه دوئیدیم. دور آخر من دیگه حس می کردم بناگوشم گر گرفته! ینی یه جوری می سوخت که نمی تونستم تشخیص بدم خیلی داغه یا خیلی یخه! بعد که تموم شد و یه کم آروم راه رفتیم و بعد نشستیم، یهو احساس کردم کل صورتم گر گرفت! ینی آتیشا! بعد یهو آتیشش فروکش کرد و عرق از کل منافذ صورتم زد بیرون!
دفه ی پیش نبض گرفتیم 120 تا می زد برا من! تازه این همه هم ندوئیده بودیم!

خیلی تجربه ی تازه و خوبیه برا من! ^__^
۱۲
اسفند

تازگیا دارم سعی می کنم به همه چی با دید مثبت نگاه کنم و اون بدبینی و منفی بافی شدیدمو تو همه ی موارد کنار بذارم. این جوری زندگی خیلی آسون تره!

غذای دانشکده رو که همیشه برام عذاب الیم بود سعی می کنم با دل خوش بخورم. ینی تصور می کنم غذای یه رستوران بین راهی یا درجه پایینه. با غذای خونه مقایسه ش نمی کنم.

آفتابی که همیشه برام تو ماشین دردسر بود و با هر وسیله ممکن از رسیدنش به چشم و صورتم جلوگیری می کردم الان دیگه نیست. الان پرده ی پنجره ی اتوبوسم کنار می زنم، چشمامو می بندم و از خوردن آفتاب ملایم زمستونی به صورتم لذت می برم.

دیگه وقتی خسته و کوفته از دانشگاه می رسم اهل خونه رو مقصر نمی دونم! بدخلقی نمی کنم. دنبال بهانه نیستم برای داد و بیداد کردن.

بیشتر پیاده روی می کنم و ازش و از تنهایی و سریع پیاده رفتن لذت می برم. حتی تو شهر آلوده ای مث تبریز. حتی تو مسیر من که بدترین مسیر برای پیاده رویه.

می دونی، فک می کنم همین چیزای کوچیکن که ذره ذره جمع میشن و باعث میشن ما حس مثبت یا منفی ای داشته باشیم. همینا خلق ما رو تشکیل میدن. همینا باعث میشن احساس مصیبت زدگی یا احساس نشاط بکنیم.

زندگی به هرحال راه خودشو میره و می گذره، ولی این جوری خیلی آسون تره!

۱۲
اسفند

من کلا سیستمم یه جوریه که تو هرکاری، اون راهی رو انتخاب می کنم که کمترین وقت و انرژی ازم گرفته بشه. حالا از مسیر رفتن به توالت بگیر برو تا کارا و انتخابای بزرگتر!

یادمه در راستای این اصل من اولای سال بود به صد زحمت ساختمون لابیرنت دانشکده رو تو ذهنم تصور کردم تا ببینم آسون ترین راه برای رفتن به زیراکس (طبقه 1) از طبقه 3 چیه؟! آخه ساختمون دانشکده ی ما، خیلی عجیب غریبه. دو تا ساختمون متصل به همه. چهار پنج تا راه پله هم از این ور اون ور داره که هیچ کدوم کامل نیستن و هرکدوم فقط چن تا طبقه رو به هم وصل می کنه. خلاصه... بنده پس از طی راهرو های عجیب غریبی که اصن نمی شناختم، بالاخره رسیدم به نقطه ای که فک می کردم زیراکسه! ولی نبود که! یه نگهبانی بود با یه در خروج در سمت راست و هیچ شباهتیم به زیراکس نداشت! منم برای جلوگیری از ضایگی سریعا از اون در خارج شدم که بعد فهمیدم در پشتیه که استادا همیشه از اون جا میان! و تو اون برف و یخ فراوان ساختمونو دور زدم و از راه آدمیزادی رفتم زیراکس. جلوی درش با یه نگاه به سمت چپ متوجه شدم جلوی اون دره هستم:| ینی من تو یک قدمی زیراکس راه خودمو اون همه دور کردم:| اگه از اول به جای سمت راست به سمت چپم نگاه می کردم و از درش وارد می شدم زیراکس دم گوشم بود:| آقااا من هروخ این اتفاق یادم میفته هم خندم می گیره هم از حماقت خود خجالت می کشم هم افسوس اون یه رب راه اضافه رو می خورم هم به حس مسیریابی خودم می بالم! :)))


نمی دونم چرا تازگیا این همه دهن و فکمو منقبض می کنم. درد می کنه! :(((


امروز دستگاه ژتونمو نداد. منم با ژتون دیروزی یکی دیگه ناهار گرفتم! :)))

۱۱
اسفند

سن گولنده اورَییم گولور...

۱۰
اسفند

بعضی وقتا مث امروز خیلی خسته و عصبی میشم. بعضی وقتا مجبور میشم 50 دیقه تو اتوبوس سرپا وایسم. بعضی وقتا مجبور میشم به خاطر خاله را بیفتم برم 3 ساعت پارچه فروشیا رو گز کنم چون اون روز تبریز بوده و خواسته منو هم برداره تا با اتوبوس نرم:| بعضی وقتا مث امروز درس آناتومی کل اوقات و احوال و هیکلمو قهوه ای می کنه. اصلا نمی تونم توصیف کنم چه جزییاتی رو با چه اسامی عجیب غریبی باید از جمجمه حفظ کنیم. تازه فقط این نیست، یاد گرفتن اینا لازمه چون بافت نرم هم بهش مربوطه و این که تو کلینیک بسیار مهم و کاربردیه. منم که صد در صد تا اون موقع یادم می مونه این چیزا:| و این فقط آناتومیه! بهش فیزیولوژی چهارواحدی با اون دو جلد کتاب و بیوشیمی سه واحدی با اون هارپر وحشتناک رو اضافه کن. و اینو هم در نظر بگیر که من از اول ترم یه خط هم از فیزیک پزشکی و بهداشت مطالعه نکردم. + کامپیوتر + اخلاق. البته دیشب چن ده صفه اندیشه خوندم که نصفشم نشد:|

ما عملا 28 واحد درس می خونیم، هرچند که طی ماس مالی هایی گفته میشه 22 واحده. به نظرت این درس های سنگینو وقت هم میشه که تو خونه بخونیم؟؟؟

۰۷
اسفند

هیچ وقت به اندازه ی حالا آرزو نکردم پسر باشم. اگه پسر بودم می تونستم با هرکی که دلم می خواد دوست بشم. باهاش راحت حرف بزنم، نظرشو بپرسم و یاد بگیرم.


+ در ضمن، اگه پسر بودم می تونستم خودم سیبیل بذارم و خودم هر تیپی که دوس دارم بزنم، هی سیبیل این و اونو تحلیل نمی کردم. :)| بدبختیمون کم نیس که!

۰۷
اسفند

به این نتیجه رسیده م که آدم نباید حس خرج چیزی بکنه. چون در حقیقت این اشیا نیستن که به ما لذت میدن، بلکه ما از حس خودمون لذت می بریم. همین طور بعد از از دست دادن چیزا، ما افسوس اونا رو نمی خوریم، بلکه افسوس حسی رو می خوریم که نداریم. تو فک کن من الان از شنیدن اتفاقی موسیقی فیلم های دوران کودکیم غمگین میشم! هم ناخودآگاه لبخند می زنم هم دلم به درد میاد انگار!:)))

باز خوبه من حس خرج افراد نمی کنم! 8) چون آدما از اشیا دلایل بیشتری برای ناپایدار بودن دارن، پس تکلیف کسی که ترک میشه مشخصه.

۰۶
اسفند

همون طور که انتظار می رفت گند زدم تو معدل و رتبه، نوش جونم باشه، ایشالا از ترم بعد!

۰۴
اسفند

عکس یادگاری ورودی بعد از 5 ماه:|

۰۴
اسفند

دلم شور می زنه. تو دلم رخت دارن می شورن. یه اتفاقی تو راهه.

دلم آروم نمی گیره که بتونم بخوابم.


یه مساله ایم هس درمورد یه مساله ای که شک ندارم طبق معمول یکی دو هفته - شایدم یکی دو روز - طول نمی کشه که حل میشه به امید خدا! نمی دونم به حال ذات عجیب غریب خودم بخندم یا گریه کنم!


۰۴
اسفند

ببین، من دارم اعتراف می کنم الان. من یه بیمارم. مریضم. روانیم. خودآزارم. دیگرآزار هم هستم. ولی به خدا از عمد نیست:(

من یه غلطی می کنم، بعد از یه مدتی (نه بلافاصله) هف جدم میاد جلوی چشمم.

دیگه دارم به هرچی خرافات و مزخرفاته اعتقاد پیدا می کنم.

اصلا بلاتکلیفم الان. یه تصمیمی گرفته م، تصمیم درستیم بوده. تا حالا که درست بوده. ینی تا حالا همیشه روش من جواب داده. الان نمی دونم چم شده. دارم به شک میفتم. شاید من همیشه درست نباشم...



+ ای گل آلوده گل من، ای تن آلوده ی دل پاک، دل تو قبله ی این دل، تن تو ارزونی خاک...

۰۲
اسفند

آهنگایی که ابی می خونه خیلی قابل شناسایین به خاطر سبک خاصشون! حتی اگه شعرشو جایی بخونی می شناسیشون مال اونن. حس شاعرانه و عاشقانشون قویه، پر از استعاره و تشبیهه، اما عشقش حالت مالکیت چندانی نداره. مثلا میخواد مرد و زنو یکی بدونه از نظر ارزشی ولی چرته:| یه جورایی بی غیرته که اسمشو میذاره آزادی دادن به طرف. معشوقو تا بی نهایت می بره و ستایش می کنه، هیچ گله و شکایتی ازش نداره، این قسمتش مث حافظه، ولی حافظ حسوده. انقد بی غیرت نیس:| ایشون کلا حسودی تو کارش نیست. البته به جز اون جایی که می فرمایند: شب به اون چشمات خواب نرسه/به تو می خوام مهتاب نرسه/بریم اون جا، اون جا که دیگه/به تو دست آفتاب نرسه:| به خواب و کسب ویتامین D طرف حسودی می کنه:|

با این حال نمی دونم چه مرگیمه که سیر نمیشم از شنیدنشون:)))||| فک می کنم به خاطر اون حس رمانتیکیه که تو همه ی دخترا هست؛ ولی اگه این طوره، چرا بقیه دوستام خوششون نمیاد و فک می کنن من امل و عقب مونده م؟ فک کنم اینم به همون دلیلی دوس دارم که حافظو. و بقیه دخترا هم به همون دلیل دوسش ندارن:| ببین، من بدم میاد به معشوق فحش بدی:| نظرمم عوض نمیشه:|

آهنگای سیاسیشم که تکلیفشون روشنه. پر از کنایه و استعاره و غیره، ولی کلا قابل فهمن. نمی دونم شاید برداشت من اشتباهه، ولی انگار کاملا متوجه میشم داره دقیقا درباره ی چی حرف می زنه. البته حرفاش تکرارین همش، ولی طرز بیانشون جدید و جالبه.


توصیه میشه: جهان بینی

اینم بی ربط به پسته ولی الان دارم گوش میدم و دوسش دارم: مانده بودی اگر نازنینم/امید


بعدا:

آهان یه چیز دیگه: من گفتم خیلی شاعرانه و رمانتیکه، ولی این به این معنی نیست که حالت جسمانی عشق تو ترانه هاش کاملا واضح دیده نمیشه! :/


بعدتر:

من یه چیز دیگه بگم؟ من صدا و لحن ابی رو دوس دارم بیشتر احتمالا.

آقا من الان باز دارم "مانده بودی اگر..." رو گوش میدم و فک کنم الانه که گریه ام بگیره:'(

تازه بوی پیازم داره میاد، دیگه هیچی دیگه.

۰۱
اسفند