من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۴
مهر
دیدن و خوندن این مطلب به همه توصیه میشه: بچه شیعه باس... :)
البته بیشتر به خاطر رویا گذاشتم! می دونم خوشت میاد! ;)
۲۰
مهر
اولین روز تشریح جسد!
هیچ چیز خاصی نداشت. کل بدنش قهوه ای بود. پوستشم قهوه ای تیره تر بود، درست مثل چرم. وقتی فیکسش می کنن این رنگی میشه. بوی مواد شیمیایی می داد. خودشم مال پارسال بود.


بعدا نوشت: جسده هندیه! شایع شده که اسمشم توماسه! البته جنبه ی من درآوردی بودنش بیشتره! ما قبلا بهش می گفتیم زیبای مشکی!
۱۶
مهر
شب چیز خیلی عجیبیه؛ مخصوصا این شبای بلند پاییز و زمستون... جون میده بشینی تا صب بخونی و بنویسی... بنویسی و بخونی... با یه دیوان حافظ و یه چای لیوانی!


کاش انقد هر روز هر روز کلاس نداشتم. :(
اون موقع می شستم شبو درس می خوندم و صبو می خوابیدم!
۰۷
مهر
استاد ادبیاتمون خیلی باحاله! هر جلسه هم بهتر میشه! فقطم حرف میزنه (جالب البته!) و خیلی کم درس میده! D:
استاد آشنایی با دفاع مقدس یه آقای مسن حوزوی شوخ طبع هستش. ولی درسش خیلی کسل کنندس. آدم فقط نیم ساعت حوصلش می کشه گوش بده! D:
امروز یه هم کلاسی عراقی هم داشتیم. از خود کربلا.
۰۷
مهر
الان که دارم پست خودمو می خونم خندم می گیره! وقتی از دور به خودم نگاه می کنم دقیقا اون دانشجوی ترم اولی گیج و گولیم که شیفته و دنباله رو استادش میشه و شدیدا جبهه ی اونو میگیره، ولی بعدا ایراداشو می بینه و می شنوه و دیگه استاده اون جایگاه اولیه رو پیشش نداره. من حتی می تونم آینده ی خودمو پیش بینی کنم! می دونم فکرها و حرفام خیلی بچگونس، ولی حس می کنم دلیلش اینه که تا حالا خیلی سعی کردم شبیه بزرگترا رفتار کنم و مقبول اونا بشم، واسه همین این برام عقده شده! الان می خوام مثل هم سن و سالام شر و شیطون و گیج و گول باشم! با این حال حس می کنم پیر شدم! توی حرف بانشاطم، ولی توی عمل نسبت به همه چی سرد و بی تفاوتم. ولی می خوام این حسو از خودم دور کنم و لذت سال اولی بودنو ببرم!
یه چیز دیگه ای هم که هست، حس می کنم گندی که توی کنکور زدم و پسرفتی که توی پیش دانشگاهی داشتم شدیدا رو اعتماد به نفسم اثر گذاشته! فک می کنم تو دانشگاهم قراره هیچ وخ الف نشم و همیشه عقب بمونم! :(
۰۵
مهر
و اما بالاخره روز اول دانشگاه!
 البته این تیتر مال دیروزه! ولی دیروز انقد خسته بودم که دیگه نشد بنویسم. الانم به خاطر خواسته ی رویاست که میخوام همه ی جزئیاتو بگم!
اگرم می بینید تاریخ برای پنجمه، به خاطر اینه که تیترشو دیروز نوشتم و سیو کردم.

صب که ساعت 6.5 راه افتادیم و من همیشه خوابالو از هیجانم کل راهو فقط ور زدم! اول رفتیم معاونت آموزش دانشگاه که تو دانشگاه تبریزه ساختمونش، برای گرفتن کارت دانشجویی. تا یه رب به هشت منتظر موندیم ولی صاحابش (!) نیومد! منم که استرس جلسه ی اول دیر رسیدنو گرفته بودم بابا رو کشون کشون بردم بیرون - می خواست بازم منتظر بشه!
8 قرار بود کلاس آناتومی نظری شروع بشه که به 8.5 کشید. تا نیم ساعت بعدشم هم چنان بچه ها میومدن! یکی می گف خوابگاهو صب تحویل گرفتم واسه همین دیر کردم، یکی کلاسو نمی تونست پیدا کنه و ... . استاد آناتومی یک آقای خوش اخلاق و شوخ طبعی بود که فقط شوخ طبع بود! منظورم اینه که اصن استادی بهش نمی خورد و بیشتر شبیه همون دکتراییه که تا حالا تو بیمارستانا دیدم! البته این فقط حس اولیه ی منه، ولی امیدوارم درست نباشه و آدم باسوادی از آب دربیاد. خیلیم کم درس داد، در حد همون اصطلاحات اولیه. اصن انقدی نگف که بشه از کتاب خوند. تازه کتابم معرفی نکرد! من خودم از استاد راهنمام (که اونم آناتومی درس میده) منبعو پرسیده بودم.
و اما از کلاس دوم: بافت شناسی و استاد معروفش! یک فرد بسیار جدی، اصولی و قانونمند! با یه استایل ظریف، لاغر و قدبلند. تنها ایرادی که به نظرم رسید این بود که صدای آروم و یکنواختی داشتن که ممکنه باعث سر رفتن حوصله ی دانشجوها بشه که صد البته برای همچین آدمی کاملا عادیه و اصلا به تیپش می خوره! من می دونم، تا آخر دوران تحصیلم استاد سلیمانی راد استاد محبوبم میشن. از بس که جدی و سخت گیرن و البته باسواد و دارای سابقه علمی درخشان. میگن ایشون پدر بافت ایرانن. برعکس استاد قبلی که حتی زحمت معرفی منبع هم به خودشون ندادن، ایشون اول کلاس یه نیم ساعتی درباره ی درس و برنامه ی درسی و امتحانی و منابع و اطلس های فارسی و انگلیسی و حتی طرز رفتار و گفتار و لباس پوشیدن یه دانشجوی پزشکی صحبت کردن و کلا اتمام حجت کردن با بچه ها! می گفتن: «من نمی گم شما نخندین یا تفریح نکنین، ولی همه چی باید طبق اصولش باشه. اغراق نیس اگه بگم رفتار شما تا حدی الگوی سایر دانشجوها و در آینده سایر افراد جامعه هست و باید مراقب رفتار و گفتار و لباس پوشیدنتون باشین. این بحث فقط مختص جامعه ی ما نیست، حتی تو کشورهای دیگه که دانشجوها آزادی زیادی تو لباس و اینا دارن، دانشجویان پزشکی از روزی که وارد بیمارستان میشن موظفند لباس رسمی و مرتب بپوشن و حتی کراوات بزنن. این از نظر روان شناسی ثابت شده که اگه ظاهر و رفتار شما مورد قبول بیمار باشه، درمان شما روی اون بهتر جواب میده...»  در طول این دو ساعتی که به ما درس می دادن، دریغ از یه لبخند کوچولو که ما رو قابل بدونن براش! با این اوصاف من خیلی خوشم اومد ازشون. اصن شبیه یه استاد نمونه بودن! برخلاف استادای دیگه هم وسط زنگ یه آنتراکت 10 دیقه ای دادن ولی گفتن راس 10 دیقه باید تو کلاس باشین! یکی از پسرا که خیلی دیر رسیده بود بازخواست شد ولی گفت: کلاسو گم کرده بودم! و باعث خنده ی بچه ها شد!
بدی کلاسای دانشگاه اینه که زنگ تفریح نداره! یعنی وقتی یه کلاسی تموم میشه، اگه خیلیم زود بجنبی، نهایتش می تونی یه شکلات و یه جرعه آب بخوری و سریع خودتو به کلاس بعدی برسونی! حیاط میاط تعطیل!
بعدش وقت ناهار بود. ما که کارت دانشجوییم (= کارت تغذیه) نگرفته بودیم، اول از راه دانشکده ی دندان یه عالمه راهو کوبیدیم رفتیم تا معاونت آموزش (یادآوری: تو دانشگاه تبریز!). یه صف طویلم اون جا وایسادیم تا کارت به ما هم برسه! بعد که برگشتیم، دیدیم گفتن باید برید سلف شهید چمران دانشکده ی دندان پزشکی، اون جا کارتتونو فعال کنید و غذا رزرو کنید! :| دوباره برگشتیم! حالا از هرکیم می پرسیم سلف شهید چمران کجاس نمی دونه! آخرش دیگه وارد دانشکده دندان شدیم (من از دانشکدشون خوشم اومد، بزرگ و دلباز بود.) و پرسیدیم: این خراب شده سلفش کجاس؟ (البته محترمانه تر!) گفتن: همین بغل، پله ها رو برین پایین، زیر زمینه! (نگو قبلیا اسم سلفو نمی دونستن! :| ) بالاخره رسیدیم به سلف و کارتو فعال کردیم و... این جا بود که فضولی اینترنتی من جواب داد! من قبلا کارتمو اینترنتی شارژ کرده بودم، ناهار هفته ی بعدم رزرو کرده بودم، ولی مال این هفته بسته بود و نتوستم رزرو کنم. به هرحال، گفتن این جا غذای امروزو با 3 برابر قیمت براتون رزرو می کنیم، به شرطی که کارتتونو شارژ کرده باشین! (B بله، و به این ترتیب من تونستم غذا بگیرم ولی بقیه نه! به هر حال، بعد رزرو غذا گفتیم خب حالا غذا کو؟ گفتن باید برید سلف دانشکده پزشکی ژتون بگیرید و غذا بخورید! دیگه واقعا :| ! هی هی هی... به هر ترتیب دوباره برگشتیم سلف خودمون و ژتون گرفتیم (البته با بدبختی! من که نمی دونستم این کارتو باید وارد کنم، بکشم، چی کار کنم؟! ولی وقتی دیدم بقیه نگه میدارن جلوی دستگاه منم همین کارو کردم!) غذا هم که شفته پلو با ماهی بدبو و آش آبغوره ی لهیده + یک عدد هلوی سفت سنگی بود! با این حال من نازک نارنجی از فرط خستگی و گشنگی نمیدونستم ماهی رو تو چِشَم کنم یا تو گوشم! تازه، نصف غذامو خورده بودم، ولی بعد از این که یه چیزی گلومو خراشید یادم افتاد که عه، ماهی استخونم داره! D: (منی که تا مدت ها از ترس استخونش ماهی نمی خوردم!) خلاصه، بعد از این که به سلامتی ساعت 1.5 به غذا دست پیدا کردیم، رفتیم نماز خوندیم و تو نماز خونه استراحتم کردیم (در حدود یه رب! :| ).
ساعت سوم ادبیات داشتیم. استاده پیرهن آستین کوتاه پوشیده بود! :O (استادای دروس اختصاصی روپوش سفید می پوشن، ولی عمومی ها هم دیگه حداقلش آستین بلند باید بپوشن دیگه، نه؟) البته خوبیش این بود که آدم باسوادی بود تو رشته ی خودش. می گفت: به ادبیات به عنوان درس نگاه نکنین، به عنوان یه هنر نگاه کنین و زیاد نگران نمره هم نباشین. شما سال های سختی پیش رو دارین، و یه مدت که بگذره می بینین به طور ناخودآگاه همه ی زندگیتون سمت و سوی پزشکی گرفته و یه آدم تک بعدی شدین، فلسفه ی گنجوندن ادبیات تو برنامتون همین موضوعه، می تونستن موسیقی یا نقاشی هم بزارن، ولی به خاطر فضای اداری دانشگاه، ادبیاتو انتخاب کردن. خودتون هم سعی کنین برای زندگی غیردرسی و هنریتون بعد از این برنامه ریزی کنید تا این فضای سخت و پر استرس بیمارستان و رشته ی پزشکی شما رو فرسوده نکنه. استاده کلا فقط حرف زد و 11 بیتم درس داد به سختی! :| درسمون اون شعر مولوی بود که یه شاهی عاشق یه کنیزی میشه ولی کنیزه عاشق یه زرگر بوده و اینا (همون داستان معروف). وقتی درس به این جاش رسید که:

مرغ جانش در قفس چون می تپید         داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید اورا و برخوردار شد                آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت، پالانش نبود             یافت پالان، گرگ خر را درربود
کوزه بودش، آب می نامد به دست         آب را چون یافت، کوزه خود شکست

(همه می دونیم که این دو بیت آخر برای بیت قبلشون تمثیل و مثال آوردن هستند) یهو یه پسری خیلی جدی برگشت گفت: استاد ببخشید مولوی خودش کوزه رو شکست یا کوزه خودش شکست؟ تصور کنید کلاس خرخون ها به چه حالتی دراومد! مخصوصا دخترا که دیگه خودکشی کردن از خنده! من نمی دونم اینا چه جوری قبول شدن از کنکور؟ اونم پزشکی؟ مثلا شاید ادبیاتشو 6000 - زده! ولی بعدش استاد همه رو دعوا کرد. گفت شما باید از همدیگه حمایت کنید. وقتی کسی سوالی یا مشکلی داره از دید اون به قضیه نگاه کنید. حالا هر چقدرم که پیش پا افتاده یا مضحک باشه. الان که فک می کنم دلم برای پسره می سوزه. بیچاره! ولی فکرشو بکن!
کل روزو دو تا پسره تو کلاسمون بودن که برخلاف بقیه ی پسرا که پیرهن مردونه پوشیده بودن اینا با تیپای کاملا جلف و خیابونی اومده بودن. برخلاف تصوری که آدم از دیدنشون می کرد، اعتماد به نفسشونم خیلی بالا نبود. یکیشون که لام تا کام حرف نمی زد، اون یکیم که هیکل خیلی درشتیم داشت با یه صدای کلفت و لهجه داری حرف می زد، دقیقا مثل اون دوبلور فیلمای هندی که میگه: آه، تو، پدر منو کشتی! تصور کنید یکی با این صدا بگه: استاد، این عضله ی خیاطه بلند ترین عضله ی بدنه؟ D: من که همش فک می کردم الان میخواد بگه: استاد، تو پدر منو کشتی! تا این که استاد ادبیات پرسید: چن نفر غیر ایرانی تو کلاس داریم؟ :O و اینا دست بلند کردن! فهمیدیم که از اردن و یمن اومدن. استاد گف شما نگران نمره ی ادبیاتتون نباشین، نمره ی شما از اینا (ما!) جداس. فک کن اون گنده هه پرسید: کوزه ینی چی استاد؟! باز خوبه می تونستن فارسی حرف بزنن! همشم با هم بودن. بچه ها می گفتن: خوش به حالشون! الان عربیو صد زدن! و من یاد خودم افتادم! D: ینی من رگه اردنی دارم؟! D:
چیز دیگه ای یادم نیس، اگه یادم افتاد بازم می گم! D:


امروز هم که ششم باشه، زبان و بیوشیمی داشتیم. استاد زبان که به طرز تهوع آوری حس نمک دون بودن داش و همه هم به جوکاش می خندیدن، بیوشیمی ولی خوب بود. همچین محکم و استوار! ولی همشم لبخند می زد! الان یادم افتاد شبیه کی بود: خانم بیدار اصل! دقیقا! مثل اونم از اول تا آخر فقط حررررررررررررف زد!
بازم مثل هر سال: بنده: اولین داوطلب کلاس! استاد زبان گف کی داوطلب میشه خلاصه ی این داستانو بگه؟ نمره داره ها! و من دست بلند کردم! (البته قبل از این که بگه نمره داره!) فک کنم تنها کسی که داوطلب شد من بودم! با این که همش امممممممم (!) می کردم و چرت و پرت می بافتم ولی خب، اینم پیشرفتیه! استاده از همه خواست خودشونو معرفی کنن و بگن از کدوم شهر اومدن و زبانشون در چه سطحیه. دخترا کلا تو کلاس زبان رفتن (!) بهتر از پسرا بودن! 1 نفر از تهران، 2 - 3 نفر از کردستان و بقیه از آذربایجان شرقی و غربی و اردبیل! بیشترشونم دوتایی بودن! مثلا دو تا دختر از خوی، دو تا دختر از مریوان و ... .
بالاخره ما از این آخرای لیست بودن یه خیری دیدیم! استاد بیوشیمی بیشتر کلاسو حضور غیاب کرد ولی قبل از این که به من برسه گف خب دیگه بسه خسته شدم!
کلاسامون حدود 90 - 100 نفره. انگار بعضیا از همین ترم اول انتقالی گرفتن این جا. عمومیا (حدود 50) و عملیا (20) کم ترن. 


به جونم خودم رویا، اگه همین قدی که نوشتم نظر ندی خودتو مرده بدون!
شنیدم بعضیا همچین بی سر و صدا میان و میرن؟! آرههههههههه؟! سحررررررررررررررر؟!


قابل ذکره این پست در 3 مرحله به نگارش در اومده و در 2 مرحله ویرایش شده!