28
دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۳۰ ق.ظ
روز پنجم
صب زود قبل صبونه راه افتادیم به سمت خونه. (قافیه هم داشت!)
صبونه بین راه نزدیکای نطنز معروف
باغ فین و حمامش تو کاشان
یه مدتیه نسبت به تاریخ و 3 یا 100 و اینا هم بی تفاوت شده م. اصن نمی چسبه رفتن و گشتن و دیدن این بناها و اینا. حس می کنم به این خاطره که ذات پست آدما رو کم کم دارم می شناسم و باهاش کنار میام. قبلنا هرکسی که یه ساختمون خوب درس کرده بود، یه باغ قشنگ آباد کرده بود و ... برام قابل احترام بود. اما حالا که می خونم و می بینم همش برای لذت شخصی و شهوت چرونی بوده و چقد نوکر و چاکر و کارگر و خدمه زحمت کشیدن و حاصلشو کله گنده ها بالا کشیدن و چقد پستی و پلیدی و بادمجون دور قاب چینی و ... همراهش بوده و دید طبقه ی کارگر چی بوده نسبت بهش و اینکه ما از همه ی اینا بی خبر نگه داشته شدیم، از هرچی تاریخ و ارباب و نوکره متنفر میشم. مثالش صاحاب خونه ی مشروطه ی تبریز.
قبلنا این چیزا رو یا نمی دونستم یا سعی می کردم چشم پوشی کنم یا سرگردون می موندم که پس چرا برا هیشکی مهم نیس؟ اما حالا دیگه نمی تونم. حالا می تونم تصمیم بگیرم و از چیز به ظاهر خوبی بدم بیاد. قبلنا سعی می کردم به همه چیز و همه کس با دیده ی اغماض و بزرگواری نگاه کنم ولی حالا نمیشه.
توی ماشین که زانومو به صندلی جلو تکیه داده بودم و خوابیده بودم، پام به طرز افتضاحی خواب رفته بود. کلا بی حس شده بود. اولین چیزی که وقتی بیدار شدم گفتم این بود که: من پام مرده! مثلا انگشت بزرگمو می زدم به صندلی و خم می شد و من حس می کردم الانه که کنده بشه و بیفته زمین! اصلا حسش نمی کردم! کم مونده بود گریم بگیره! بالاخره کم کم درس شد.
نهار دنرکبابی تو گلشهر
بحث مفصل با خالم اینا درباره ی درس و کار و شخصیت افراد. مخصوصا این آخری!
یرالما کبابی تو عوارضی زنجان. ولی آخرشم هیچی یرالما کبابی های عمو «یادم نیس چی چی» توی اتوبان نمیشه! اصن من خیلی خاطره با سیب زمنی دارم! مثل اون عکس «قبل از کنکور» که خالم گرفته بود ازم!
ساعت ده به بعد تو ماشین خاله و تلاش بی شائبه برای بیدار نگه داشتن راننده ها با انواع خاطره و حرافی و آهنگ و ...
این آخریش بود. کلا خوش گذشت، به جز نگرانیم برای ثبت نام و اینا. جای همگی خالی!
- ۹۳/۰۶/۳۱