72
هیچ وخ فک نمی کردم از صدای خنده ی یه نفر متنفر باشم و از تهِ تهِ دل بخوام که خفه شه، ولی لامصب این هم کلاسیم بدجور رو مخه خنده هاش! بدبختی ولم نمی کنه این صدای عرعرو. خیلی خوش خندس!
خنده ی آبی نیلی سر سبز دهد بر باد! از من گفتن بود!
نمی دونم چرا بعضی وقتا بقیه جوری بهم نگاه می کنن که انگار یه آتش فشان در حال دود کردنو دارن تماشا می کنن! انگار انتظار دارن یهو کار عجیب غریبی مثل نعره زدن، گاز گرفتن یا منفجر شدن انجام بدم! مثلا اون دختر هم کلاسی معلوم الحالم، اون آقای شوخ طبعی که تو سلف غذاها رو می کشه، مسئول فوق بداخلاق آموزش و ... . حتی گاهی سپیده!
وقتی یه یک شنبه ی تازه ی معمولی بی اتفاق میاد و میره، تازه می فهمی یک شنبه ها چقد میتونن روی هم اثر بذارن! وقتی دو تا یک شنبه ی نحس به فاصله ی دو هفته از هم پشت سر گذاشته باشی، اون وقته که یک شنبه ی بعدی حس و حال اونا رو داری. بعد کلاس اولت نمیری بیرون. وقت ناهار به بعضی راهروها که نزدیک میشی یه دلشوره ی مبهم گریبان گیرت میشه. از آسانسور خجالت می کشی! و تمام مدت تو حالت خواب و بیداری هستی و اصلا یه کلمه بهت اضافه نمیشه تو دانشگاه.
دلیل هیچ کدوم اینا رو درک نمی کنی، تا وقتی که برسی خونه و یادت به هفته های قبل بیفته! اون وقته که میگی: تا کِی؟
- ۹۳/۰۹/۱۷