115
ترم یک 15 بهمن (چهارشنبه) تموم شد. ترم دو 18 بهمن (شنبه) شروع شد. :|
دبیرستانمون تو تالار اندیشه ائل گلی جشن گرفته بود برامون امروز. برای قبولیای امسالش. بد نبود. عالیم نبود. مجریش لوس و چرت بود. مطالب مثلا ادبیم که اون وسطا می خوند همش پیامای وایبر بودن. :| یه لوح یادبود (یا همچین چیزی) هم دادن. خیلی بچه به نظر می اومدن بچه ها! از ماها آویزون می شدن سوال می پرسیدن :)
به طور بچگانه ای دارم به سحر حسادت می کنم. :) بهش میگم جوری که تو حرف می زنی و تعریف می کنی انگار پنج ساله دانشجویی! منم شبیه اول دبیرستانی ها هستم. :| جدی تا حالا چن نفر که نمی شناختنم امسال اینو بهم گفتن. :|||
و به طرز بچگانه ای خجسته هستم امروز! :) هنوز رمانامو شروع نکردم ولی یادشون که میفتم حالم خوب میشه! :) ولی درسم دارم. زیادم دارم. :(
هیچی دگ همینا. آپولو که هوا نکردم بیام این جا بنویسم! ما از همین کارای روزمره ی چرت و پرت انجام می دیم هر روز. :)
آهان، یه چیز دگ. امروز با سحر رفتم سلف مرکزی دانشگاه تبریز. اون جا اصلا جوش با دانشگاه ما فرق می کنه. همه جور دانشجویی از همه رشته ها همه وقت در حال رفت و آمدند، نسبت به هم کنجکاون، به هم نگاه می کنن، با هم حرف می زنن و همدیگه رو می شناسن. حتی اگه رشته هاشون متفاوت باشه. دانشگاه ما، فقط دانشکده های بهداشت و تغذیه، پزشکی و دندان رو داره. حتی سحر اینا دانشگاه تبریزن. چون دوتا دانشگاه تو چن سال اخیر جدا شدن و هنوز دانشکده های جدید درحال ساختن. دور و ور ما، فقط دانشجوهای پزشکی و ندرتا دندان دیده میشن. در مقابل هزاران نفری که تو دانشگاه تبریز در حال رفت و آمدن، اینا مگه سر و ته چقد میشن؟ گذشته از اینا، نه دانشجوها همو می شناسن، نه با هم حرف می زنن، نه سلام میدن، و نه حتی به هم نگاه می کنن! ینی یک مشت مجسمه بی روح رو در نظر بگیر که دارن این ور اون ور میرن! اصلا فضای دانشجویی نیست. انگار غریبه هایی هستن کنار هم. یا مثلا یه هتله و اینا مسافرای چن روزه ای که همو نمی شناسن. جدا این شکلیه و حتی بدتر از این. ما حتی به همکلاسی های خودمون هم سلام نمی دیم و دماغمونو بالا می گیریم و از کنار هم رد میشیم! باورتون میشه؟!
- ۹۳/۱۱/۲۰