من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

40

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۴۸ ب.ظ
امروز داشتم موهامو شونه می کردم یهو داداشم اومد یه حرکتی انجام داد که الان یادم نیس (نمی دونم با موهام ور رفت یا لباسمو کشید یا چی) که برگشتم همچین با برس زدم تو مچ دستش که برس نصف شد! (البته این داداش من کلا بیش فعاله و از صب حرص منو در آورده بود.) بیچاره همین جور مات مونده بود! و بعدش جیغ و داد و دعوا و البته دادگاه خونوادگی که به این نتیجه رسیدیم که من گاهی از این حالت های عصبی دارم. مثلا یه بار بابام دراز کشیده بود و منم دستمو نزدیک صورتش به حالت آویزون نگه داشته بودم و برگشته بودم با مامانم حرف می زدم که یهو بابام انگشت کوچیکمو آروم گاز گرفت! منم برگشتم محکم زدم تو صورتش! و به شدت به گریه افتادم. بابام همش می گفت ببخشید، ببخشید، چیزیت شد؟ خیلی درد گرفت؟ کدوم انگشتت بود؟ منم اصلا یادم رفته بود دست راستم بود یا دست چپم! منظور اینه که از دردش عصبی نشدم، از ناگهانی بودنش عصبی شدم. 
کلا از این اتفاقات زیاد بوده که مثلا من برگشتم اون فردو تا می خورده زدم یا محکم زدم تو دهن طرف یا گازش گرفتم یا به گریه ی با صدا یا جیغ و داد افتادم! مخاطب بیشترشم بابام بوده! چون از این حرکتای ناگهانی و ترسوندن و اینا خوشش میاد! البته همش به شوخیه ولی الان دیگه اصلا این کارا رو نمی کنه. از وقتی که این ضعف منو دیده.
اینا قبل کنکور زیاد بود، حدس می زدم به خاطر این بوده که از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم و اعصابم شدیدا حساس شده بود. الانم هست ولی کمتره. مثلا یه بار مامان و حجت سر سفره داشتن با هم بحث میکردن که من یهو خیلی بی ربط خندیدم و بعد چن دقیقه ناگهان وسط خنده شروع کردم به گریه! بدیش اینه که این گریه های عصبی من اصلا بند نمیاد. البته الان دیگه از گریه خبری نیست.
یه مدتی اینا فک می کردن واقعا من دیوونه شدم و به دکتر احتیاج دارم. ولی چون زمان کنکورم بود زیاد پِیِشو نگرفتن! الانم وقتایی که این کارا می کنم تا یه مدتی همش از من می ترسن و سعی کنن باهام کنتاکت نداشته باشن! مخصوصا مامانم! البته این ترسیدنه حس خوبیه!
من یه بار شدیدا از یه گربه که از وسط پاهام رد شد ترسیدم و تا جایی که یادم میاد اولین بار اون موقع بود که شدید ترینش بود. بعدشم خیلی از این اتفاقات خنده دار افتاده که الان مجال گفتنش نیست. البته من اون موقع ها شدیدا می ترسم و به لرزه میفتم و ... . ولی الان که فکرشو می کنم می بینم خنده داره. همه فک می کردن دلیل همه ی اینا اون ترس من از گربه بوده. هر کاری هم بعدش کردیم فایده نداشته ولی به مرور زمان کمتر شده. الان دیگه از گربه نمی ترسم( هرچند که موقعیتش پیش نیومده!). من کلا از حیوونای زنده می ترسیدم، مخصوصا پرنده ها. دلیل این که اولین قالب وبم پرنده بود هم این بود که کم کم عادت کنم!
کلا آدم ترسو و ترسناکیم!


بعدا نوشت:در نظر کسی که از بالا به زندگی من نگاه کنه، احتمالا من آدم کثیف و نفرت انگیزیم! هرچند که اطرافیانم این نظرو ندارن. اونا فقط گاهی فک می کنن من سنگدلم!
  • مینا

نظرات  (۴)

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پاسخ:
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دکتر رفتین؟!
یه بار یادمه اینطوری شدی! اما یادم نیست من بود باعثش یا رویا!
پاسخ:
نه که بریم مطب، ولی با چن تاشون مشورت کردیم گفتن چیزی نیس. الان خیلی بهترم! منم که طبق معمول یادم نیس!
یادمه یه بار پرنده از بالای سرت رد شد تو اینجوری شدی....خنده ام گرفته بود چون فکر نمیکردم انقد بترسی......در ضمن برا منم پیش میاد که یهویی بخندم ولی گریه ی بعدشو تا حالا نداشتم....برا اون نظر ! کلی خندیدم.....
پاسخ:
کدوم نظر؟
ماشاالله خدتو خیلی*محترم گرفتی کی از تو راضیه؟!
پاسخ:
کلا راضیم ازت!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی