من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷
آذر
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر          به بند و دام نگیرند مرغ دانا را



+ تو خونه ی من همیشه صدای محزون این آقای عزیز خواننده ی شعر های حافظ (که اسمشو نمی دونم متاسفانه!) می پیچه!
۲۷
آذر

دیشب تو عالم خواب و بیداری قبل خواب داشتم فک می کردم تولد نوزده سالگیم که بشه، میام اینجا می نویسم: یه سال هم گذشت و من هیچ کاری نکردم که بتونم بهش افتخار کنم!

کلا اسم این چهار سال اخیر منو باید بذارن سال های بر باد رفته. عمر بر باد رفته، خلق و خوی خوب بر باد رفته، عادت های خوب بر باد رفته، اون منِ خوبِ محبوبِ دهن پر کن ! بر باد رفته، اعتقادات بر باد رفته، آرزو های بر باد رفته...

داشتم فک می کردم یه سال که سهله، هزار سالم بگذره، من هنوز خاطره ی نرسیدنم به بزرگ ترین آرزوی زندگیمو یادم نمیره. من هنوزم به اونایی که رفتن پزشکی دانشگاه تهران حسودی می کنم! نخندین! این تا حالا بزرگ ترین آرزوی من برای خودم بوده.


می دونم روز تولدم که بشه اصلا نمیام چیزی بنویسم. اون موقع حتما درگیر امتحانای میان ترمم! یا مثلا مهمونیم! یا به هر دلیل دیگه ای من وقت نمی کنم اصلا فک کنم به اینا.

پس نمیشه حالا که نصف سال گذشته بیام بنویسم؟!

۲۴
آذر

همیشه یه حس نسبتا قوی، درست، اما مبهم درباره ی همه چی توی من وجود داشته. نمی دونم اسمشو چی بذارم؟ حس ششم، شم، یا چی؟

ابتدایی که بودم درباره ی املای کلمات بود. من کلمه های سخت و عجیب غریبی که حتی یک بارم ندیده بودم درست می نوشتم!

بعدا درباره ی کلمات انگلیسی بود. قواعد انگلیسی و عربی هم بود. همین طور بیشتر درسای فهمیدنی دیگه. عربی بیشتر از همه به چشمم میومد. من می دیدم روش درس خوندن و سوال جواب دادنم با بقیه فرق داره. من سوالا رو سریعا درست جواب می دادم، ولی وقتی یکی ازم می خواست بهش توضیح یا یاد بدم، یه مدت طول می کشید تا سوالو دوباره بخونم و حلاجی کنم و روش حل خودمو پیدا کنم! همیشه زودتر از همه جلسه امتحانو ترک می کردم، ولی بعدش حتی یه سوالم یادم نبود، حتی واقعا شک می کردم که سوالا رو درست جواب دادم یا نه! جواب خودم یادم نبود! چون اصلا روش حلمو نمی دونستم!

این در مورد چیزای دیگه هم بود، و هست.

مثلا من بعضی وقتا ناگهانی یکیو با یه اسمی صدا می کنم و اون جواب میده. بعد هرچی فک می کنم هیچ ربطی بین اون شخص و اون اسم پیدا نمی کنم و نمی فهمم چطور اسمش به ذهنم خطور کرد! بعدش خندم می گیره!

یا مثلا گاهی یه نظری رو در مورد یه مطلب اجتماعی یا اقتصادی یا در مورد روابط آدما (دو نفر آدم نه ها، روابط کلی آدما) یا در مورد یه شخصیتی پیدا می کنم، ولی نمی تونم دلیل و مدرک و شواهد برای خودم یا بقیه ارائه بدم. بعد که میرم مدرک جمع می کنم، می بینم، عه! درست فکر می کردم!

انگار دونسته های من (یا ما!) یه دلیل خاص نداره، بلکه مجموعه ای از دلایل و عوامل و اسناد پشتشون هست. یه اصطلاح جالب و به درد بخور انگلیسیم در این مورد هست که میگه: نمی تونم انگشتمو رو یه چیز خاص بذارم! 

به نظر می رسه من هرچی که یاد می گیرم میره تو ضمیر ناخودآگاهم و ضمیر خودآگاهم نقش خیلی کمی تو یادگیری های من ایفا می کنه! مثلا من در مورد خیلی چیزا که برای همه بدیهی و عادت هر روزه هست، گاهی احساس گیجی می کنم! الان مثالشون یادم نیس، ولی بیشتر اوقات باعث خنده ی خودم و اطرافیان میشه! به نظرم به همین مسئله مربوطه، چون مسائل ناخودآگاه این جورین. آدم اگه راجع بهشون فک کنه گیج میشه و نمی تونه انجامشون بده، و من تو بیشتر کارا این جوریم!

قبلنا گاهی وقتا یادم میومد کدوم مطلبو کجا و تو کدوم کتاب خوندم یا کی بهم گفته، ولی بیشتر وقتا (و الان تقریبا همیشه!) منبع یه چیزی یادم نبود ولی می دونستم که صددرصد درسته و این برای بقیه مضحک و غیر قابل باور بود. من خودم هیچ حرفیو از هیچ کس بدون سند محکم قبول نمی کنم، ولی به دونسته های بی مدرک خودم و این حس ششمم خیلی اعتماد دارم، چون اولا تجربه درستیشو ثابت کرده، و ثانیا چون قبلا چیزیو رو هوا قبول نکرده م، الان می تونم قبول کرده هامو دوباره رو هوا قبول کنم! (امیدوارم منظورمو رسونده باشم!)


+ یه حسی هم هست که مثلا 80 درصد مواقع می تونم حدس بزنم کی پشت در یا پشت خطه، ولی فک کنم این در مورد همه صدق می کنه!


البته گاهی وقتا هم چیز بی منبعی رو که به یکی گفتم خیلی زود تو یه کتابی می بینم و خرذوق میشم!

 

+ این خیلی زود که گفتم یه چیز دیگه رم یادم انداخت! دیدین بعضی وقتا آدم توی چن روز متوالی هی به یه چیز تکراری ولی غیرمعمول تو یه جاهای بی ربطی برخورد می کنه؟ من گاهی حس می کنم این یه نشونس و من باید برم دنبالش یا یه کاری راجع بهش انجام بدم!

این خیلی برا من اتفاق افتاده. مثلا شما یه کتابیو در نظر بگیر؛ مثل کتاب «لطفا گوسفند نباشید!» من یه بار فک کردم چی میشه اگه اینو به یه نفر که تولدش نزدیکه هدیه بدم! چن روز بعد دیدم تو تاکسی تو رادیو دارن راجع بهش حرف می زنن! عصرش یه جوک راجع به همین ایده ی هدیه دادنش دیدم! چن روز بعد استاد ادبیات به بقیه توصیش کرد!

فک می کنم خیلی از این چیزای اتفاقی تو زندگی اتفاق میفته، ولی بعضیاشون بیشتر تو چشم می زنن.

یه بار یه مطلبیو تو یه کتاب از پائولو کوئیلو خوندم (اسم کتاب یادم نیس.) که می گفت افکار و ایده ها و عقاید تو یه بازه ی زمانی خاص به کل جهان الهام میشن، و به همین خاطره که می بینی تو یه زمان خاص، یا نزدیک به هم چن نفر راجع به یه چیزی حرف می زنن. راستم میگه بدبخت بدنام! مثلا ما خیلی از اختراعات و اکتشافاتو داریم که به اسم چن نفر ثبت شدن که جداگانه اختراع یا کشفش کردن. یا خیلیا رو داریم که سر یه ایده ای دعواشون شده!

شاید این تله پاتی ها هم از این دست باشن، انگار یه چیزی به طور ذهنی و ناخودآگاه تو یه زمانی مُد میشه! اصلا شاید همه ی عقایدی که یهو مد میشن اولش این جوری شروع میشن! بعدش یه سریا ازشون تقلید می کنن و ناگهان فراگیر میشه! (البته در مورد مُد شدن هرچیز فیزیکی و غیر فیزیکی و متافیزیکی (!) ای، من اغلب معتقدم دست های پشت پرده ای در کارن! (اینم جزو اون عقاید بدون مدرکمه که نمی تونم اثباتش کنم!))


بعدا نوشت:

یه مواردی هم امروز پیش اومد و یادم افتاد؛ مثلا این که زنگ درو می زنم، کسی باز نمی کنه. یه لحظه بی هیچ دلیلی فک می کنم رفتن خونه ی مادربزرگم. بعد خودم درو با کلید باز می کنم (:دی) و بعد از زنگ زدن به چن جا می فهمم حدسم درست بوده!

یا مثلا من تنها کسی هستم که می تونم راست و دروغ حرفای حجتو تشخیص بدم!

یا این که می تونم با نگاه کردن به یه نفر خواب تشخیص بدم واقعا خوابیده یا خودشو زده به خواب!

اینا همون بحث ناخودآگاه و ایناس. حس می کنم من با یه نشونه هایی می تونم این چیزا رو تشخیص بدم، ولی دقیقا نمی تونم بگم اون نشونه ها چین. مثلا بعد از این که چن جا خوندم تنفس توی خواب منظم میشه، دقت کردم دیدم اینم یکی از اون نشونه هاس که آدم ناخودآگاه بهش توجه می کنه ولی خودش متوجه نیس!

۲۴
آذر

هروقت پسری با یه دختر دوست میشه به طور ناگهانی در نظرم سقوط می کنه.

نمی دونم چرا همیشه این تصورو داشته م که (به طور کلی) مردا بهتر از زنا ان، و انگار به همین خاطر ازشون انتظار بیشتری داشته م و دارم. ولی کم کم دارن نظرمو بر می گردونن. من انتظار پختگی، منطق و مردونگی بیشتری ازشون داشتم، ولی دارم به فکر اشتباهم پی می برم. انگار فک می کردم همشون، یا اکثریتشون مثل پدرم هستن! الان نظرم عوض شده. 

خرد و منطق کلا تو جامعه کمه (یا کم شده)، نه این که (برخلاف تصور من) فقط تو زن ها کم باشه...


کل مطلبی که نوشتم دلیلش فقط اون خط اول نبودا، اون یه تیکه ی کوچیکی ازش بود.



+ تازگیا لغات مرد، زن، تبعیض، تساوی، تفاوت و از این دست خیلی تو ذهنم وول می خورن. اگه پستام جنسیتی شده ببخشید!


۲۲
آذر

توی دبیرستان ملت زیاد از طرز تفکر و مکنونات قلبیشون حرف نمی زنن (حالا از روی خجالت، ترس یا هرچی) و فک می کنی که احمقن، درحالی که توی دانشگاه اعتماد به نفسشون می زنه بالا! و بیشتر حرف می زنن و تو مطمئن میشی که احمقن!

۲۲
آذر

من بیشتر از این که از مردا رو بگیرم، از زنا رو می گیرم، چون زنا بیشتر از مردا به حجاب آدم کار دارن!

۲۰
آذر

استاد: آقای هاشمی لبخند زد، آقای خاتمی دست داد، آقای احمدی نژاد هم که... [خنده ی دانشجوها!]، منتظریم ببینیم آقای روحانی کارو یه سره می کنه یا نه!


استاد: مثلا پدر و مادر برای تشکیل بچه چیکار می کنن؟!

صدای ذهنی من: دعا می کنن!

فقط اگه کلاسمون مختلط نبود...!


بحث درباره ی مصافحه و لمس نامحرم:

یه دانشجوی پسر: اگه بخوایم یه پیرزنی رو از خیابون رد کنیم چی؟

استاد: اگه واقعا پیرزن ! باشه، که در اون صورت اشکالی نداره! اما اگه نه، پیرزن ! باشه... [تمام مدت خنده ی دانشجوها!]

۱۷
آذر

هیچ وخ فک نمی کردم از صدای خنده ی یه نفر متنفر باشم و از تهِ تهِ دل بخوام که خفه شه، ولی لامصب این هم کلاسیم بدجور رو مخه خنده هاش! بدبختی ولم نمی کنه این صدای عرعرو. خیلی خوش خندس!

خنده ی آبی نیلی سر سبز دهد بر باد! از من گفتن بود!



نمی دونم چرا بعضی وقتا بقیه جوری بهم نگاه می کنن که انگار یه آتش فشان در حال دود کردنو دارن تماشا می کنن! انگار انتظار دارن یهو کار عجیب غریبی مثل نعره زدن، گاز گرفتن یا منفجر شدن انجام بدم! مثلا اون دختر هم کلاسی معلوم الحالم، اون آقای شوخ طبعی که تو سلف غذاها رو می کشه، مسئول فوق بداخلاق آموزش و ... . حتی گاهی سپیده!



وقتی یه یک شنبه ی تازه ی معمولی بی اتفاق میاد و میره، تازه می فهمی یک شنبه ها چقد میتونن روی هم اثر بذارن! وقتی دو تا یک شنبه ی نحس به فاصله ی دو هفته از هم پشت سر گذاشته باشی، اون وقته که یک شنبه ی بعدی حس و حال اونا رو داری. بعد کلاس اولت نمیری بیرون. وقت ناهار به بعضی راهروها که نزدیک میشی یه دلشوره ی مبهم گریبان گیرت میشه. از آسانسور خجالت می کشی! و تمام مدت تو حالت خواب و بیداری هستی و اصلا یه کلمه بهت اضافه نمیشه تو دانشگاه.

دلیل هیچ کدوم اینا رو درک نمی کنی، تا وقتی که برسی خونه و یادت به هفته های قبل بیفته! اون وقته که میگی: تا کِی؟

 

۱۵
آذر

مسخره و خنده دار منم یا بقیه؟!

داشتیم راجع به سلیقه های موسیقیایی حرف می زدیم. بیشتر دخترا آهنگای غمگین دوس داشتن.

من گفتم معمولی گوش میدم. نه شاد و نه غمگین. از قدیمی های پاپ خوشم میاد. سنتی هم دوس دارم. خواستم بگم من دوره ی آهنگای سَبُک سوزناک نوجوونی رو سپری کرده م، تو راهنمایی! اما نزدم تو ذوقشون.

زهرا گف من فقط غمگین گوش میدم، خوانندش هم مهم نیس، فقط غمگین باشه!

گفتم سلیقمون اصلا یکی نیس.

گفت آره، البته شما تقصیری ندارینا، من کلا عوالمم متفاوته!

این جا جاش بود بگم خخخخخخخخخخ! اما فقط سر تکون دادم!

بی خیال بابا! من اصن موسیقی (اونم باکلام!) رو انقدرا جدی نمی گیرم! اصلا وقتی یه احساس جدی از ناراحتی، خشم یا هرچیز دیگه ای دارم، چیزی گوش نمیدم. آهنگ برای وقتای بیکاری و مودای بی تفاوتیه! در ضمن حس می کنم دخترا به این خاطر آهنگ گوش میدن که برن تو جو بزرگی و روشن فکری و این مزخرفات! یا برای عشقای نداشتون اشک بریزن! انگار آهنگ گوش دادن از افتخاراتشونه! دریغ از یک جو اطلاعات به درد بخور تو این زمینه! آدم انقد بچه آخه؟!


عوالم! D: من عوالمم هیچ ربطی به موسیقی نداره اصلا!

۱۵
آذر
یادمه تو اولین پست های وبلاگم درباره ی دزدیده شدن گوشیم حرف زدم. الان تقریبا یه سال از اون اتفاق می گذره. من تو اون گوشی دو تا آدرس ایمیلامو ثبت کرده بودم. چن ماه بعد دزدیده شدنش وقتی متوجه شدم یکی از اون ایمیلا داره توسط کس دیگه ای استفاده میشه، حذفش کردم.
دیروز تانگو به اون یکی آدرسم ایمیل زده بود که به تانگو خوش اومدی! اونم منی که هرگز این برنامه رو حتی دانلود هم نکرده م! مغز همیشه بی موقع من این مسئله رو ربط داد به اون مسئله!
تا حالا چن تا دزد، گوشی رو همون لحظه به تنظیمات کارخونه برنگردوندن و حتی اطلاعات آدم قبلیو از موبایل حذف نکردن و تازه ازش استفاده هم کردن؟ چرا یه نفر باید همچین کاری بکنه؟
من همه جا با آدرس این ایمیلم عضو هستم و کلا همه منو با این می شناسن. مجازا و حقیقتا!
اینا رو اضافه کنید به یه اتفاق دیگه که سال پیش افتاد و اون این که یه پسری تو سایت انجمن یه المپیاد که من جزو برگزیده هاش بودم و همه ی اعضا می شناختنم، به اسم من ایمیل و حساب کاربری باز کرده بود و چه حرفا که از زبون من به ملت نزده بود و کلا محیط علمی رو کن فیکون کرده بود اصلا! من بعدا توسط یکی از دوستان متوجه ماجرا شدم و این مسئله همه جا پیچید و مسئولین هم انجمنو منحل کردن بعدش و محیط علمی رو احیا کردن و پیام های عمومی و خصوصی و ... بسته شدن!
حال محاسبه کنید اعصاب این جانب را!


من با سه تای دیگه از همشهری هام همکلاسم الان. مامانم با مامان یکیشون دوسته. من حداقل هر هفته یه بار با این آدم هم مسیر میشم و تو یه تاکسی می شینم اصلا. اون هفته هم که ماجرای کنفرانس محبوبم (!) و این که همه باید مقالمو برای امتحان ترم حفظ کنن رو تعریف کردم. الان با در نظر گرفتن اینا و خیلی برخوردای دیگه، این آقا در جواب مامانش که گفته مینا رو می شناسی؟ گفته نه!
ینی چی الان؟! غرورت حفظ شد؟! خیلی چشم پاکی؟! دخترا رو ریز می بینی؟! یا چی؟!
من اصلا بعضیا رو درک نمی کنم!
۱۲
آذر
کسی که می دونه تیرش خطا نمیره هیچ وخ آدم نمی کشه!
۱۲
آذر

نمی دونم حرف حق رو باید زد یا نه؟

تا چه قیمتی رو باید برای زدن حرف حق پذیرفت؟ مخالفت بقیه؟ توهین؟ طرد شدن؟ ضرر مالی و جانی؟

من تحمل دارم آدمی باشم که هم جاذبه داره و هم دافعه؟

و این که حرف حق رو باید کجاها زد؟ همه جا؟ اون جایی که حرف من تاثیری در حقیقت نداره باید بزنمش باز؟

من با این سنم هنوز وارد جمع هایی نشدم که واقعا نظرم تاثیر مهمی داشته باشه. الان تو این جمع هایی که هستم و دارم باطل می شنوم، شایعه و شست و شوی مغزی رو حس می کنم و خیلی چیزای دیگه، باید روشنگری (D:) بکنم؟

احتمالش خیلی کمه که حرف من تاثیری تو طرز فکر بقیه داشته باشه، چون اونا توی باطلشون استوار و متحدند. توی اطلاعات و دیدگاه غلطی که دارن. درستشو یا قبول نمی کنن یا کلا مسئله رو بی اهمیت تلقی می کنن یا با کسی که داره درستشو میگه دشمنی می کنن. در برابر فهمیدن مقاومت می کنن. حاضرن حرف غلط رو قبول کنن، چون جذابیت ظاهری داره و به تدریج به خورد مغزشون رفته، ولی نمی خوان حرف درستی که رک و مستقیم زده میشه رو قبول کنن. شاید خودشونو عالم دهر می دونن و تحمل مخالفت ندارن. شاید واقعا نمی فهمن چی میگن، فقط چون حرف خوشگلیه میزننش، چون این روزا همه میگن!

درحالی که یه مسائلی اهمیتش واقعا زیاد و تاثیرش تدریجیه. شست و شوی مغزی اینه. تهاجم به عقیده و و سبک زندگی و هنجار و ناهنجار اینه. روشش اینه.

نکنه من اشتباه می کنم و مهم نیس؟ نکنه اینا انقدر که من جدی گرفته م، جدیش نمی گیرن و فقط حرف مفته که می زنن؟

فک می کنن اگه مسئله ای مد و همه گیر بشه ینی واقعا چیزی پشتشه. در حالی که چیزی نیست جز شایعه و باطل پراکنی.

من واقعا توی شَک هستم.


+ حس می کنم تازگیا عقلم داره از توی چشمم درمیاد! اگه به نتیجه های خوبی رسیدم میام میگم مفصل!

+ امروز حرفای یه سرباز اهوازی رو تو اتوبوس شنیدم. برای اولین بار دلم برای سربازا سوخت! دعا می کنم توی هر نقطه ای که هستن تو امنیت و سلامت و آرامش و صبر باشن!

(البته به غیر از بعضیاشون!)

۱۱
آذر

عاشق رشته ی پزشکیم با همه ی جوکاش!

امروز سر کلاس بافت عملی، لام آنال کانال (کانال مقعدی) به گروه ما نرسیده بود.

به الهام (اون یکی گروه) گفتم: شما آنال کانال دارین؟ با ما عوض کنین.

اونم یهو برگشت وسط کلاس مختلط با صدای بلند (و البته به شوخی مثلا!) گفت: عه، مگه تو آنال کانال نداری؟! چه جوری پس...؟!

دیگه بقیشو خودتون تصور کنین!


اینا تو رشته ی ما مسائل کاملا عادی و حتی پیش پا افتاده ای هست - نسبت به بعضی چیزای دیگه!


بعدا نوشت:

حالا کاملا درک می کنم که چرا خاله م می گفت کلا کادر درمان شرم و حیا و خجالت و این جور چیزا تو کارشون نیس!

بالاخره این چیزیه که هر روز باهاش سر و کار داری. یا باید هر روز حالت به هم بخوره، یا این که جوکش کنی!



۰۷
آذر
چن روز پیش که داشتم از راه پارکینگ وارد دانشکده می شدم دوتا از دخترا رو دیدم که تو سرما منتظرم مونده بودن تا ازم بپرسن که آیا ماشین دارم که از پارکینگ میام؟!
چه اهمیتی داره؟ مگه من پسرم؟!
گفتم نه، مامانم رسوندم.
در حالت عادی معمولا ملت انقد با من راحت نیستن که راجع به خودم ازم سوال بپرسن. ولی این مسئله ی دخترا و ماشین...! الله اکبر!
۰۱
آذر
به خدا خودمم از مطالب رمزدار خسته شده م! ولی این جا کسایی میرن میان که... یه حرفاییم هست که... ایشالا مطالب بی نیاز به رمز پیش میاد که بنویسم!


کنفرانس قبلی مال یه پسر بود درباره ی آناکارنینا! با اون وضع فجیعش! اینم قشنگ همه رو توضیح داد و خلاصه کرد رمانو! با اون اصطلاحاتش!
کنفرانس امروز مال یه پسر دیگه بود درباره ی فردوسی. اینم کجاهاشو که گلچین نکرده بود! میگه فردوسی شاعر خیلی بااخلاق و پاک زبانیه. جاهای خاص (!) داستانشم با لطافت و پاکی و لغات و اصطلاحات زیبا میگه. مثلا فلان جا به جای این که بگه حروم زاده، این جوری جمله بندی می کنه که...! یا مثلا وقتی یه شب تهمینه به اتاق رستم میره و اتفاقات بعدش! این جوری توصیف می کنه که...! و ...
دارم شک می کنم که نکنه این پسرا به عمد کلاس ادبیاتو به مسخره گرفتن و این تصمیم گروهیشونه که بیان با همچین چیزایی کلاسو به ابتذال بکشن؟!
منتظر کنفرانس نفر بعدیم!