من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
دی

واقعی - همین امروز سر کلاس داداشم:

معلم: بزرگترین پادشاه صفوی که بود و چه کرد؟

یکی از بچه ها: شاه عباس اول که استکان را به پایتختی خود انتخاب کرد!

معلم :|

بچه ها :O

من =))))))

احتمالا منظورش اصفهان بوده طفلی!

۲۹
دی
ینی سگ تو روح این وقت محدودی که برا امتحانا میدن. مگه کنکوره لامصبا؟! اون از بافت که من دو تا سوالو نزده از زیر دستم کشید، اینم از زبان که سلوا می گف چهار تا سوالو نزد و وقت تموم شد!



بی ربط نوشت: هرچی سخت تر بگیری من سخت تر سرپیچی می کنم! حالا خود دانی!
۲۸
دی

الان من یه حرکتی کردم که کل خونواده هنوز تو شوکن! فقط مامانم طبق معمول یه بند داره حرف می زنه تو پس زمینه. خب. دقیقا این اتفاقا افتاد:

1. اول من تو یه موقعیت پیچیده ای بین بابا و مبل و حجت ایستاده داشتم آب می خوردم.

2. حجت تو اون گیر و دار حرف زدن با بابا داشت با بازوش به آرنج من که لیوانو با اون دست گرفته بودم و می زد و به صورتم نگا می کرد که ببینه آستانه تحملم چقدره! (من با کوچکترین حرکتی آب و غذا می پره تو دماغم و خلاصه خیلی حساسم رو این مساله.)

3. بالاخره عصبانی شدم و لیوانو پایین آوردم و دعواش کردم. اونم گفت خوب کردم. منم آبو پاشیدم روش.

4. اونم منو هل داد و تو اون هاگیر و واگیر افتادم زمین.

5. منم دقیقا از این انتهای پذیرایی لیوانو پرت کردم. اول خورد به پریز برق زیر اپن که وسط خونه س و درپوش پریز افتاد. بعد کمونه کرد با شدت خورد به بوفه شیشه ای اون سر پذیرایی و خورد شد. ینی کل طول پذیدایی رو طی کرد. همه فقط داشتن با چشم مسیرشو دنبال می کردن.

بعد جارو آوردم جمعش کردم.

بلافاصله بعد از پرت کردن لیوان هم تو همون حالت نشسته روفرشیامو در آوردم پرت کردم. ولی اونا سه چهار متر بیشتر نرفتن.

به جز مامانم کسی چیزی نگفته تا حالا.

۲۳
دی

لیدیز اند جنتلمن، این نصیحت منو بپذیرید، فقط شماره اونایی رو تو گوشیتون نگه دارید که اگه نصف شبی دستتون خورد اشتباهی باهاشون تماس گرفتین، حداقل روتون بشه بگید ببخشید دستم خورد...!!! والسلام...

۲۲
دی

اینم تولد درست و حسابی مامان! D: (که من توش دستی نداشتم! D:)


۲۱
دی
دور نیست اون روزی که تعداد موارد اونقد زیاد بشه که مسوولین مجبور باشن بین بد و بدتر یکیو انتخاب کنن! D:

قابل توجه اونایی که متوجه منظورم نشدن: قیافه ی لورل آشنا نیست؟! مخصوصا با اون دسمال سرش؟!

۲۰
دی

کیک تولد مامان دست پخت من!

باز خوبه به جز خالم اینا مهمون دیگه ای نداریم!

۱۹
دی

موس خوبه ولی من موهای نرم و آشفته ی خودمو بیشتر دوس دارم. خط چشم خوبه ولی من چشمای بی حالت ولی پرنشاط خودمو بیشتر دوس دارم. بینی خوش تراش عملی خوبه ولی من بینی استخونی قوزدار خودمو بیشتر دوس دارم. مودب و مبادی آداب و مامان پسند بودن خوبه ولی من خود حاضرجواب شوخ طبعمو بیشتر دوس دارم. مصنوعی بودن خوب به نظر می رسه ولی من ظاهر و باطن خودمو دوس دارم. اصلا من عاشق خودم هستم! حرفی هست؟؟؟!!!

البته این عشق هم مثل بقیه ی عشق (!) ها تبعاتی داره! مثلا این که من راحت خودمو می بخشم و اشتباهاتمو نادیده می گیرم! (البته از عشق خودم سوء استفاده نمی کنما!)



+ این که بتونی خودتو جای بقیه بذاری، بدون این که کسی بهت بگه، یکی از ملاک های ضریب هوشی بالاست. علم هم موافقه.


۱۹
دی

حالت های عصبیم برگشته! چند روزه! یه لحظه داغ می کنم داد می زنم هرچی که تو دستمه پرت می کنم زمین ولی بلافاصله خنک میشم و خنده م می گیره!

الان تو تی وی می گف این علایم مربوط به نرسیدن قند به مغزه.


بعدا نوشت: البته به نظرم مراجعه به روان شناس هم ممکنه کمکی بکنه...نمی دونم...

۱۷
دی

شاید محمد بزرگ ترین سنت شکن تاریخ باشد...

۱۷
دی

از غیبت، تمسخر، توهین و تهمت به ترتیب متنفرم. از جایی که عدل نباشه بدم میاد. بی عدالتی یعنی چیز اشتباهی رو به کسی که لایقش نیست نسبت بدی. مخصوصا اگه خودش نباشه که از خودش دفاع کنه. غیبت کار ضعیف ها و ترسوهاست. کلا ظلم کار ضعیف هاست. عدل اونه که هرچیزی سر جای درست خودش باشه.

از دروغ هم بیزارم. خیلی.

از این کارها بدم میاد، نه چون خدا و پیامبر و غیره بدشون میاد، نه چون رسم اخلاقه، نه چون همه معتقدن درستش اینه. بدم میاد چون عدل نیست. چون درست و حق نیست. چون داری خودتو نابود می کنی. مثل خوردن زیاد نمک و شکر و چربیه. این طور به نظر نمی رسه، ولی سلامتیتو خراش میندازه. کم کم. از دسته ی اول بدم میاد چون مربوط به بقیه اس. چون خودت به جهنم، داری با شخصیت یه نفر دیگه بازی می کنی. از دومی بدم میاد چون بدتر از اوت کاریو نمی شناسم.

چن روز پیش در حال عصبانیت شدید داشتم پیش مامانم از یکی شکایت می کردم. یکی که مامانم حتی ندیدتش. بد داشتم حرف می زدم. داد می زدم و فحش می دادم. زیاده روی کردم. مردم در این شرایط بهم حق می دادن. ولی خودم از خودم بدم اومد. از دست خود احمق سست عنصرم عصبانی شدم. می خواستم خودمو بزنم. آدمی که پای اصول و آرمانش نایسته و فقط حرف مفت بزنه از کاه جویده هم کمتره. دیگه تکرارش نمی کنم. دیگه زیاده روی نمی کنم.


بدم میاد بخوای آدما رو شکل خودت کنی. بدم میاد از یکی که باهات تفاوت داره بدت بیاد. بدم میاد نتونی تفاوت آدما، خصلت های خوب متفاوتشونو ببینی و دوس داشته باشی. بدم میاد دید تک بعدی داشته باشی. بدم میاد نتونی دیدگاهتو عوض کنی، نتونی خودتو جای بقیه بذاری. بدم میاد خوبی یه نمادهای مشخصی داشته باشه که تحت همه شرایط بی تغییر باقی باشه. بدم میاد نتونی بفهمی که لازم نیس تو تنگنا قرار بگیری. باید بتونی زندگیو برای خودت و بقیه آسون بگیری. بدم میاد انعطاف برات تعریف نشده باشه. از خیلی چیزا بدم میاد...


حرفای خوب و بزرگی زدم، منتها طبق معمول خیلی بد زدم! یا میای میگی تکراریه، یا حوصلت نمی کشه و مثل روزنامه می خونی.

بدم میاد خودم دو تا نیستم که یکی بنویسه و اون یکی بخونه و نظر بده! یکی تز بده و اون یکی اصلاحش کنه! مثل پیشرفت دیالکتیکی! نمی دونم طرف دوم هم اندازه (نمی گم شبیه) من فکر کنه و عقلش بکشه بهتره یا متفاوت با من؟ حتما اگه بیشتر از من عقلش بکشه بهتره، نتیجه بهتر میشه، ولی من و اون اذیت میشیم، مثل الان که بقیه و من اذیت میشیم... نمی دونم... شاید حتی نتیجه هم بهتر نشه... شایدم بشه... به قیمت زجر کشیدن یه نفر... ولی اگه باعث بشه اون یه نفر دیدش بازتر بشه و بفهمه که کسایی هم هستن که به اندازه اون فکر نمی کنن و نمی فهمن، ارزششو داره. نتیجه ی بهتری میده!

۱۰
دی
یه حس خیلی خوبی دارم امروز. یه چیزی مثل حس پرواز.
دیر از خواب پا شدم (هشت)، کوییز حذف شد، راشکوی خوش پخت خوردم، یه ماشین راحت، دیدن غروب خورشید تو راه...
البته حسم به هیچ کدوم اینا ربط نداره. مثل اینه که می خوام سوار هواپیما بشم و برم کیش، یا پرواز کنم، یا شنا کنم. شایدم هیچی نیست و از خستگی رفته م تو خلسه!


+ آهنگ گوش کردن خر است!
۰۸
دی

من اعتراف می کنم که یه من سرکش درون دارم و یه من... مهربان درون! (خدا وکیلی نمی تونم بگم من مطیع!)

من مهربون همونیه که آشپزی می کنه، عاشق خونه و خونواده و از خود گذشتگیه، مهمونی دوس داره، عمه هاشو دوس داره (!) و... انصافا خودم عاشق این من مهربونم! حتی ممکنه یه روز بهش پیشنهاد ازدواج بدم! حیف که خیلیییییییییی کم پیداست!

من سرکشم که الحمدلله همیشه ی خدا حضور فعال داره! الانم اینجاست! سلام کن به عموووو :)))) آباریکلا! صد در صد انقد تعریفشو کردم تا حالا که کاملا باهاش آشنایید!



+ میگم این عشق افلاطونی که میگن چه جور چیزیه؟! :))) خیلی بده اگه آدم به سرش بزنه؟؟؟!!! :)))

۰۷
دی



۰۷
دی

چرا یه آدم جوون دانشجوی پولدار نباید گوشی اندروید داشته باشه؟! چرا باید لپ تاپ گرون قیمت داشته باشه، ولی فیس و گوگل پلاس و هیچ ماسماسکی از این دست نداشته باشه؟! مخلص کلام چرا باید همچین آدمی غیر قابل شناسایی و ردگیری و رمزدار باشه؟!

۰۶
دی

پنج و نیم صب بیدار میشم. در عرض یه رب آماده میشم و مقنعه اتو می کنم و یه لیوان شیر می خورم. ساعت یه رب به شیش سوار اتوبوس ساعت شیش میشم، چون اگه دیرتر سوار شم مجبورم یه ساعت سرپا بایستم. تمام مدت تو اتوبوس چن تا پسر دانشجوی خوشمزه در حال حرف زدن و شوخی کردن با صدای بلندند. آخه بعد از چه مدت بالاخره افتخار دادن یه کلاسو برن. هفت و رب می رسم. چن دیقه منتظر تاکسی میشم. بعد تاکسی یه رب تا بیس دیقه پیاده روی دارم. می رسم دانشکده و کلاس ساعت هشت برگزار نمیشه، از اول هم برگزار شدنش پنجاه پنجاه بود. چون دانشکده ی ما از یه برنامه آموزشی خیلی دقیق و منظم پیروی می کنه. میرم کتابخونه و درس می خونم. ده تا سه یه سره کلاس دارم. ساعت یک و نیم با هزار عز و جز یه رب آنتراکت می گیریم از استاد برای ناهار کوفت کردن که پن دیقه ش به خودمون می رسه و من به زور فقط می تونم دوتا چایی داغ بی مزه زهرمار کنم که تا چن روز زبونم زخم میشه از داغیش. ساعت سه بالاخره کلاس تموم میشه. هزار بار بالا پایین کردن سه چهار طبقه و عوض شدن جای کلاسا و ... بماند. راس ساعت چهار می رسم ترمینال (یه بار گفتم چه جوری). می بینم اتوبوس ساعت چهار در حال خروج از ترمیناله. بدو بدو خودمو بهش می رسونم. می بینم پره. برمی گردم و به عنوان اولین نفر می شینم تو اتوبوس ساعت چهار و نیم. اتوبوس که راه میفته یه صدای خیلی بلند و بدی ازش بلند میشه. ولی مهم نیس. مهم اینه که بتونه حرکت کنه. پنج و نیم می رسم. حجت مرغای بریونو خورده و برا من برنج و بادمجون نگه داشته. اون که تقصیری نداره. مامان براش کشیده. نه که من مرغو دیروز نپختم و اون نصفشو دیروز نخورده و نمی دونسته که منم میام، ندونسته امروز تمومش کرده.(آخه من که از چن روز پیش چن بار نگفته بودم امروز ناهار ندارم. ینی گفته بودما، ولی انقد صدام آروم بوده که هیچ کدوم از اهل خانواده نشنیده بودن، حتی با این که خودشون ازم پرسیده بودن و به هرکدوم چن بار توضیح داده بودم.) نمی خوابم چون امتحانام نزدیکه و فرجه ای برای ما در کار نیست. حتی تا چن روز بعد امتحانا هم کلاس داریم. من خیلی بدجنس و خبیثم که با اهل خونه که این همه منو دوس دارن و راه به راه خانوم دکتر صدام می کنن و میان و میرن و می بوسنم بداخلاقی می کنم. خب می خواستم بعد از ظهرررررررر می خوابیدم تا الان که شبه برای خونواده حوصله داشته باشم. خب من باید برم جای دیگه درس بخونم تا مزاحم خونواده نباشم. مثلا رو پشت بوم. آخه همه اتاقا پره و حجتم با صدای بلند تو یکیشون داره درس می خونه. آخه آزمون چس هوشان داره امسال. نه که من پارسال کنکور نداشتم و خونواده هر بلایی خواست سرم در نیاورد، واسه همین امسال ما باید خیلیییییی رعایتش کنیم. مثلا وقتی میگه مینا بیا این درو (که دست خودشم همون جور نشسته بهش می رسه) ببند، من باید بگم چشم عزیز دلم، داداش باهوشم،... یا مثلا ما نباید تو پذیرایی پچ پچ کنیم، چون تمرکز نخبه خانواده به هم می خوره.


شال کلفتمو برای دومین بار تو دانشکده گم و دوباره پیدا کردم. چون لباسای من عبارت است از مانتو، پالتو، مقنعه، شال، چادر (که خدا می دونه نگه داشتنش با اون همه ی دیگه تو برف و باد و بارون و اون همه ماشین عوض کردن و پیاده روی و ... چه عذاب الیمیه) ، دستکش کلفت، روپوش سفید، دستکش آزمایشگاه و یه کیف خیلییییییییی سنگین که نصف بیشترشون فقط به درد اون چهار ساعت راه می خورن ولی باید همه رو تمام مدت چهارده ساعت با بیست تا کلاسی که تو طبقه های مختلف عوض می کنم رو دست حمل کنم چون معلوم نیس کدوم کلاس زمهریره و کدوم یکی جهنم و کلاس تشریح کدوم تایم شروع میشه و دانشگاه با اون اسم گنده ای که در کرده نباید برای ما رختکن و کمد اختصاص بده و اینا برای فیزیوپاتی به بعده.


دو ساعت سر جسد بودم و واقعا جایی ازش نمونده که دسمالی نکرده باشم و کل وجودم بوی تیز مرده گرفته و حالم از خودم به هم می خورده.


و از این قبیل مشکلات بزرگ بسیار!


بعدا نوشت: به همه ی اینا سرمای استخوان سوز این منطقه رو هم اضافه کنید!

۰۳
دی
از فردا لایف استایلم عوض میشه! غذا پختن تا اطلاع ثانوی افتاده گردن من!
(مامانمم حالش خوبه!)
۰۲
دی

به نظر شما هم صدا مهم تر از تصویره؟!

به نظر من اگه یه نفر صدای صاف زلال رسای خیلی خوبی داشته باشه، دیگه مهم نیس چه تصویری داشته باشه! حتی تصویر نداشته باشه هم مهم نیس!

(منظورمو رسوندم؟ صدای خش دار دوس ندارم! مثلا این چاوشی اگه صداشم خوب بود دیگه معرکه می شد!)

۰۱
دی

حس می کنم از جامعه جهانی دور افتادم!

امروز بعد از یه سال اف بی رو دوباره نصب کردم! رفتم دوستا و استادای المپیادمو پیدا کردم. هر کدوم تو یه دانشگاهی مشغولن، یکی اینگیجد شده، یکی تو یه مسابقه جهانی مقام کسب کرده، یکی ... خلاصه هرکس به جایی و به کاری!

اوایل فک می کردم حالا که با کسایی هم کلاس میشم که چهار سال باهاشون هم مدرسه ای بودم، کسایی که هم زبونم هستن، حتما خیلی شاد و راحت و سوشیال و ... خواهم بود! ولی الان فک می کنم اگه می رفتم تهران، با کسایی می افتادم که فقط ده بیست روز باهاشون بودم، خیلی شادتر می بودم. اونا به من شبیه تر بودن.

۰۱
دی

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست         سخن شناس نه ای جان من، خطا این جاست!

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید                    تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست                 که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب                 بنال، هان، که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود                       رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من                  خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟ 

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم                 گرم به باده بشویید، حق به دست شماست!

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند                       که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب              که رفت عمر و هنوزم دِماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند                 فضای سینه ی حافظ هنوز پر ز صداست






می خواستم همه دیوانشو بنویسم! ولی جا نمی شد!

۰۱
دی

من در دهکده جهانی زندگی می کنم، جایی که حتی فحشی که میدی از مد پیروی می کنه!

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...


مد جزو پنج تای اول لیست مورد تنفر هامه.