من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

89. مشکلات بزرگ من!

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۱۲ ب.ظ

پنج و نیم صب بیدار میشم. در عرض یه رب آماده میشم و مقنعه اتو می کنم و یه لیوان شیر می خورم. ساعت یه رب به شیش سوار اتوبوس ساعت شیش میشم، چون اگه دیرتر سوار شم مجبورم یه ساعت سرپا بایستم. تمام مدت تو اتوبوس چن تا پسر دانشجوی خوشمزه در حال حرف زدن و شوخی کردن با صدای بلندند. آخه بعد از چه مدت بالاخره افتخار دادن یه کلاسو برن. هفت و رب می رسم. چن دیقه منتظر تاکسی میشم. بعد تاکسی یه رب تا بیس دیقه پیاده روی دارم. می رسم دانشکده و کلاس ساعت هشت برگزار نمیشه، از اول هم برگزار شدنش پنجاه پنجاه بود. چون دانشکده ی ما از یه برنامه آموزشی خیلی دقیق و منظم پیروی می کنه. میرم کتابخونه و درس می خونم. ده تا سه یه سره کلاس دارم. ساعت یک و نیم با هزار عز و جز یه رب آنتراکت می گیریم از استاد برای ناهار کوفت کردن که پن دیقه ش به خودمون می رسه و من به زور فقط می تونم دوتا چایی داغ بی مزه زهرمار کنم که تا چن روز زبونم زخم میشه از داغیش. ساعت سه بالاخره کلاس تموم میشه. هزار بار بالا پایین کردن سه چهار طبقه و عوض شدن جای کلاسا و ... بماند. راس ساعت چهار می رسم ترمینال (یه بار گفتم چه جوری). می بینم اتوبوس ساعت چهار در حال خروج از ترمیناله. بدو بدو خودمو بهش می رسونم. می بینم پره. برمی گردم و به عنوان اولین نفر می شینم تو اتوبوس ساعت چهار و نیم. اتوبوس که راه میفته یه صدای خیلی بلند و بدی ازش بلند میشه. ولی مهم نیس. مهم اینه که بتونه حرکت کنه. پنج و نیم می رسم. حجت مرغای بریونو خورده و برا من برنج و بادمجون نگه داشته. اون که تقصیری نداره. مامان براش کشیده. نه که من مرغو دیروز نپختم و اون نصفشو دیروز نخورده و نمی دونسته که منم میام، ندونسته امروز تمومش کرده.(آخه من که از چن روز پیش چن بار نگفته بودم امروز ناهار ندارم. ینی گفته بودما، ولی انقد صدام آروم بوده که هیچ کدوم از اهل خانواده نشنیده بودن، حتی با این که خودشون ازم پرسیده بودن و به هرکدوم چن بار توضیح داده بودم.) نمی خوابم چون امتحانام نزدیکه و فرجه ای برای ما در کار نیست. حتی تا چن روز بعد امتحانا هم کلاس داریم. من خیلی بدجنس و خبیثم که با اهل خونه که این همه منو دوس دارن و راه به راه خانوم دکتر صدام می کنن و میان و میرن و می بوسنم بداخلاقی می کنم. خب می خواستم بعد از ظهرررررررر می خوابیدم تا الان که شبه برای خونواده حوصله داشته باشم. خب من باید برم جای دیگه درس بخونم تا مزاحم خونواده نباشم. مثلا رو پشت بوم. آخه همه اتاقا پره و حجتم با صدای بلند تو یکیشون داره درس می خونه. آخه آزمون چس هوشان داره امسال. نه که من پارسال کنکور نداشتم و خونواده هر بلایی خواست سرم در نیاورد، واسه همین امسال ما باید خیلیییییی رعایتش کنیم. مثلا وقتی میگه مینا بیا این درو (که دست خودشم همون جور نشسته بهش می رسه) ببند، من باید بگم چشم عزیز دلم، داداش باهوشم،... یا مثلا ما نباید تو پذیرایی پچ پچ کنیم، چون تمرکز نخبه خانواده به هم می خوره.


شال کلفتمو برای دومین بار تو دانشکده گم و دوباره پیدا کردم. چون لباسای من عبارت است از مانتو، پالتو، مقنعه، شال، چادر (که خدا می دونه نگه داشتنش با اون همه ی دیگه تو برف و باد و بارون و اون همه ماشین عوض کردن و پیاده روی و ... چه عذاب الیمیه) ، دستکش کلفت، روپوش سفید، دستکش آزمایشگاه و یه کیف خیلییییییییی سنگین که نصف بیشترشون فقط به درد اون چهار ساعت راه می خورن ولی باید همه رو تمام مدت چهارده ساعت با بیست تا کلاسی که تو طبقه های مختلف عوض می کنم رو دست حمل کنم چون معلوم نیس کدوم کلاس زمهریره و کدوم یکی جهنم و کلاس تشریح کدوم تایم شروع میشه و دانشگاه با اون اسم گنده ای که در کرده نباید برای ما رختکن و کمد اختصاص بده و اینا برای فیزیوپاتی به بعده.


دو ساعت سر جسد بودم و واقعا جایی ازش نمونده که دسمالی نکرده باشم و کل وجودم بوی تیز مرده گرفته و حالم از خودم به هم می خورده.


و از این قبیل مشکلات بزرگ بسیار!


بعدا نوشت: به همه ی اینا سرمای استخوان سوز این منطقه رو هم اضافه کنید!

  • مینا

نظرات  (۲)

ما از خوابگاه تا دانشکدمون بیست دقیقه راهه و من روزایی که از سرویس جا میمونم واقعاً زورم میاد برم! درکت میکنم D:

آخه چون تو امسال تونستی توی کنکور رتبه خوبی به دست بیاری و بهترین رشته تجربی قبول شی،  خب فکر میکنم خانوادت به خاطر این خیلی مراعات داداشت رو میکنن که میخوان اونم مثل تو بهترین نتیجه رو بگیره و تو ذهنشون اینه که پسرمون هم مثل دخترمون گل بکاره و واسه همین شرایط رو براش فراهم میکنن.

پاسخ:
الهی الهی... چقد دووووووور! :))))
خیله خب حالا سعی نکن منو بابت اون مساله ی داداش دلداری بدی :)))
قابل حل نیس اصلا!

سلامممم
وای خدای من! چه مصیبتی! امیدوارم از اییییییین همه زحمت نتایج خیلی خوبی بگیری و به زودی روزی برسه که با یه لبخند از ته دل از حاصل زحماتت کیف کنی :*


پ.ن رمز پست قبلی رو می تونم داشته باشم؟ :)
پاسخ:
سلامممم
ممنون شاذه خانوم! منم امیدوارم شما همیشه خوشبخت و خوشحال باشین و بچه هاتون مایه افتخارتون باشن! :)))


پ.ن بذارید جریانات به نتیجه برسه، اگه رمان خوبی ازش دراومد حتما رمزشو اول به شما میدم! :)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی