من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
آبان
نمی دونم ندیدن بهتر باعث فراموشی میشه یا دیدن!
شاید بیشتریا بگن ندیدن، ولی به نظرم دیدن باعث میشه اون کوهی که واسه خودت از کاه ساخته بودی کم کم فرو بریزه و تموم بشه. باعث میشه اون رمز و راز و عظمت و این خزعبلات از بین برن و یه چیز خاص به یه چیز معمولی تبدیل بشه. به یه عادت. عادت دوس داشتنی نیس، مهم نیس، فراموش میشه!
۲۸
آبان
از دیروز تا حالا خیلی به خودم امیدوار شدم! شاید نتیجه ی حرف زدن با فاطمه س! انگار منم می تونم بهتر بشم! انگار یه چیزای خوبیم اینجاها هس!
۲۸
آبان
امروز حالم بهتره!
یه چیزای چرت و پرتی هست (غیر از اونایی که قبلا گفتم!) که حل میشه صد در صد. یه ذره بچه شدم فقط تازگیا! از سرم میفته! همیشه عقلم غلبه کرده، این بارم می کنه!
۲۶
آبان
تنهایی حس خوبی داره. تنهایی تو راه دانشکده با باد سردی که تو صورتت می خوره و ابی و آخرین درختش.


استاد زبان داشت به دانشجوهای خارجی نصیحت می کرد: چهل متر رفتین تا حالا؟ نرین! نصف داعش از اون جا اعزام شدن!


الان داره گریم می گیره به خاطر مسخره بازیایی که با تاکسیا و اتوبوس در میارم! صب بابام میذارتم ترمینال. دوباره با اتوبوس میام درست از جلوی خونمون رد میشم میرم! عصر جلوی در دانشگاه سوار تاکسی میشم میرم آبرسان. اونجا سوار تاکسی میشم برمی گردم دقیقا از جلوی دانشگاه رد میشم تا برم ترمینال! اتوبوسم یه چیزی شبیه همینه! چی می شد من یه ماشین + اجازه ی رانندگی خارج شهری داشتم؟!


الان حوصله ی گذاشتن لینک دانلود آهنگ بانوی من رضا یزدانی رو ندارم، ولی اگه شما حوصله دارین دانلود کنین!


دیگه یادم نمیاد!
۲۱
آبان
چن روز پیش یکی از پسرا اومد مقاله ی ادبیاتشو ارائه داد. راجع به نیما یوشیج. مهم ترین نکته هاش اینا بودن: یه بار عاشق یه دختری شده که به علت اختلاف مذهبی باهاش ازدواج نکرده، یه بار عاشق یه دختر روستایی شده ولی دختره به شهر نیومده و نیما شکست عشقی خورده و افسانه رو نوشته! (به یاد خاطرات عاشقانشون! - البته من بعدا سرچ کردم دیدم نوشته دختره رو در حال آب تنی تو رودخونه دیده بوده!) بالاخره در نهایت ازدواج کرده! آخرشم یه شعری ازَش نوشته بود که تو یه قسمتیش حافظو خطاب کرده بود. این جوری تفسیرش کرد: اینجا نیما به حافظ میگه عشق حقیقی رو ول کنه و به دنبال عشق مجازی بره! چون با این که عشق مجازی پایدار نیست ولی بهتر در یاد آدم می مونه! (با لهجه ی شدید ترکی!)

دیگه فک کن به یه مشت ترمکی بی جنبه اینا رو بگی چه اتفاقی میفته! کل ساعت به خنده گذشت! آخرشم استاد حتی اجازه نداد بچه ها سوال بپرسن ازش! با این که خودشم خندش گرفته بود ولی سری به افسوس تکان داد و گفت برو بشین، برو بشین!

من انقدر رو ارائه ام حساسیت به خرج دادم که حتی تاریخ تولدشو دقیق نگفتم، فقط سالشو گفتم، جزئیاتو ذکر نکردم، اسم بچه هاشو که خیلیم جالب بودن نگفتم، یه کلمه از زندگی سیاسیش حرف نزدم و ... ولی این پسر فقط رو جزئیات فوکوس کرده بود.
۲۰
آبان
برا کلاس بافت گاهی یه استادیاری میاد (آقا) که کلا باعث خندس!
مثلا امروز داشت راجع به جفت جنین حرف می زد، یهو (با اشاره به خودش!) گفت: خب حالا حامله می شیم... و در این لحظه کلاس پوکید! (حالا این استاده یه مرده یغور و زمختی هست که یه صدای کلفتیم داره و ...!)
خب بعضی استادا مثلا میگن: این شریانمونه، این پالپ سفیدمونه و ... و به این طریق به خودشون نسبت میدن اینا رو! ولی دیگه حالا حامله میشیم...! خدایی خیلی جوکه!


زهرا اثری از قهر بودن نشون نداد از خودش!
۱۹
آبان
عصر با بابام اومدنی یه پسری داشت از اتوبوس کناری شدیدا علامت می داد و بای بای می کرد و حرف می زد! منم اولش مات مونده بودم که این داره چیکار می کنه؟! با کیه؟! همین جور داشتم نگاش می کردم و اونم خندش گرفته بود! آخرش یه الاغ زیرلبی نثارش کردم (شکر خدا بابام نشنید - داشت باهام حرف می زد!) ولی بعد منم خندم گرفت!
۱۹
آبان
امروز با زهرا یه ناراحتی کوچیکی پیش اومد بینمون. خلاصش اینه که یه چیزایی اون بار من کرد و یه چیزایی من بار اون کردم (کاملا به شوخی) و درنهایت به اون برخورد! میگه خیلی زبونت تنده! من زبونم تنده؟! نه، واقعا من زبونم تنده؟! اینا اگه منو تو خونه ببینن چی میگن؟! D:
نکته ی اصلی اینه که زهرا هر حرفیو به همه می زنه و انتظار داره ملت جنبه (!) داشته باشن، ولی خودش کوچکترین شوخی رو تحمل نمی کنه. 
منم تحمل نمی کنم حرفای خاله زنکی باعث دوستی و تحکیم رابطه م با کسی بشه. اعصابم خورد میشه وقتی میبینم چقد ملت سبک و سطحین. اصلا این انتظارو از دانشگاه نداشتم. حالا می بینم که بدتر از دبیرستانه. نه اطلاعات عمومی، نه بحث های جدی، نه یه کلمه حرف حساب... من راضیم به این که کسی مخالف من باشه، ولی حداقل ارزش بحث کردنو داشته باشه. مشکل اینه که اینجا نهایت بحث های دخترونه راجع به استادا و پسراست. عقم می گیره از دانشگاه و دانشجو، که اون همه به باسواد بودنشون امیدوار بودم.


من هیچ وقت نمی تونم حسمو کامل بیان کنم! حس من راجع به هرچیز، شدید ولی زودگذره. این شدت در قالب کلمات نمیاد!


چه جوری میشه یه قسمتی از یه پستو رمزدار کنیم؟


دختره اومده تو pv میگه پستات قشنگه میخوام باهات دوست شم
....
....
....
بهش گفتم باشه فردا برنامت چیه بریم بیرون
برگشته میگه
علوم, دینی,جغرافی, ورزش
آخه من با چیه این دوست شم؟


۱۱
آبان
تازگیا دقت کردم از وقتی که گواهینامه گرفتم توی پیاده رو هم همیشه از سمت راست میرم! و به این علت مدت هاست که با کسی تصادف نکردم!
۰۹
آبان
در خانه نشسته ای، دلت خوش است
وارد فیسبوک می شوی، می نویسی زن = مرد
لایک می گیری، تشویقت می کنند،
و تو به زنانگی و روشنفکری ات افتخار می کنی!

**************************************
در همین اثنا، یکی از پیج هایی که چند صد هزار لایک دارد،
عکس هم جنس تو که مساوی مرد هست!
کنار یک ماشین اسپورت می گذارد و می نویسد: " 1 یا 2 ؟ "
مرد ها باید یکی را انتخاب کنند
در پی آزادی هستی در جهانی که تو را یک کالا می بینند!
و تو تنها به فکر انتقام از اسلام هستی
و گمان می کنی اسلام حق تو را خورده
اول خودت را بشناس!


۰۹
آبان
امروز عموم اینا نذری داشتن. می دونم که نباید این حرفو بزنم، ولی واقعا این پیرزنای دست و پا گیر و بی دست و پا که تو هر کاری دخالت می کنن و گند می زنن بهش کفر منو درمیارن. جمع کنین برین سر نماز روزتون بابا. این کارا رو باید جوونا انجام بدن. مثل مادربزرگ من که قشنگ مثل لیدی ها نشسته بود و به کسی کاری نداشت و بچه ها رو سرگرم می کرد و غذا می داد.
۰۸
آبان
یه زمانی به پزشکا می گفتن: مراقب باشین، شما با جون مردم سر و کار دارین. بعد شد جان و مال مردم، الانم باید بگن شما با جان و مال و ناموس مردم سر و کار دارین!


حالم از بوی کرم دست نامرغوب به هم می خوره. وقتی با یکی دس میدی تا یه هفته دستت بوی اونو می گیره. خود طرفم که تا 8 فرسخیش بوی کرم میاد!
۰۷
آبان
حاصل تجربیات واقعی در دانشگاه! :


این دخترای ترم اولی که ابروهاشونو نازک و تمیز کردن و یه من کرم پودر و پن کیک و کوفت و زهرمار رو خودشون خالی کردن، خب اون ته ریشاشونم بزنن حالمون بهم خورد! والا...به خدا خیلی ضایس اون موها و پرزا همین جور سیخ سیخ از زیر مواد آرایشی پیداس!


یا مثلا اینایی که یا عطر دوش می گیرن و لباسای تنگ و خوشگل می پوشن و 70 درصد موهاشونو بیرون میریزن ولی با شامپو قهرن، گاهی یه سلامی به حمومم بکنین، به جایی بر نمی خوره! اون لباساتونم حداقل سالی یه بار بشورین، یه فکریم به حال موهای چربتون بکنین! بوی عرق کشت منو تو این یه ماه! مخصوصا تو ازدحام رفت و آمد به کلاس و ... [اون شکلک سبزه که دوس ندارم بزارمش!]
+ نماز خونه رم که دیگه نگو! اه اه!


عاشق اون لحظه ایم که استاد بعد یه ساعت و نیم درس دادن یه چیزی از گفته هاش می پرسه و کل کلاس در سکوت معناداری فرو میره! D:
فقط بدیش اینه که آخرش میگه برا همتون یه نمره منفی رد می کنم! (همین امروز سر کلاس روان شناسی!)
۰۲
آبان
امروز داشتم موهامو شونه می کردم یهو داداشم اومد یه حرکتی انجام داد که الان یادم نیس (نمی دونم با موهام ور رفت یا لباسمو کشید یا چی) که برگشتم همچین با برس زدم تو مچ دستش که برس نصف شد! (البته این داداش من کلا بیش فعاله و از صب حرص منو در آورده بود.) بیچاره همین جور مات مونده بود! و بعدش جیغ و داد و دعوا و البته دادگاه خونوادگی که به این نتیجه رسیدیم که من گاهی از این حالت های عصبی دارم. مثلا یه بار بابام دراز کشیده بود و منم دستمو نزدیک صورتش به حالت آویزون نگه داشته بودم و برگشته بودم با مامانم حرف می زدم که یهو بابام انگشت کوچیکمو آروم گاز گرفت! منم برگشتم محکم زدم تو صورتش! و به شدت به گریه افتادم. بابام همش می گفت ببخشید، ببخشید، چیزیت شد؟ خیلی درد گرفت؟ کدوم انگشتت بود؟ منم اصلا یادم رفته بود دست راستم بود یا دست چپم! منظور اینه که از دردش عصبی نشدم، از ناگهانی بودنش عصبی شدم. 
کلا از این اتفاقات زیاد بوده که مثلا من برگشتم اون فردو تا می خورده زدم یا محکم زدم تو دهن طرف یا گازش گرفتم یا به گریه ی با صدا یا جیغ و داد افتادم! مخاطب بیشترشم بابام بوده! چون از این حرکتای ناگهانی و ترسوندن و اینا خوشش میاد! البته همش به شوخیه ولی الان دیگه اصلا این کارا رو نمی کنه. از وقتی که این ضعف منو دیده.
اینا قبل کنکور زیاد بود، حدس می زدم به خاطر این بوده که از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم و اعصابم شدیدا حساس شده بود. الانم هست ولی کمتره. مثلا یه بار مامان و حجت سر سفره داشتن با هم بحث میکردن که من یهو خیلی بی ربط خندیدم و بعد چن دقیقه ناگهان وسط خنده شروع کردم به گریه! بدیش اینه که این گریه های عصبی من اصلا بند نمیاد. البته الان دیگه از گریه خبری نیست.
یه مدتی اینا فک می کردن واقعا من دیوونه شدم و به دکتر احتیاج دارم. ولی چون زمان کنکورم بود زیاد پِیِشو نگرفتن! الانم وقتایی که این کارا می کنم تا یه مدتی همش از من می ترسن و سعی کنن باهام کنتاکت نداشته باشن! مخصوصا مامانم! البته این ترسیدنه حس خوبیه!
من یه بار شدیدا از یه گربه که از وسط پاهام رد شد ترسیدم و تا جایی که یادم میاد اولین بار اون موقع بود که شدید ترینش بود. بعدشم خیلی از این اتفاقات خنده دار افتاده که الان مجال گفتنش نیست. البته من اون موقع ها شدیدا می ترسم و به لرزه میفتم و ... . ولی الان که فکرشو می کنم می بینم خنده داره. همه فک می کردن دلیل همه ی اینا اون ترس من از گربه بوده. هر کاری هم بعدش کردیم فایده نداشته ولی به مرور زمان کمتر شده. الان دیگه از گربه نمی ترسم( هرچند که موقعیتش پیش نیومده!). من کلا از حیوونای زنده می ترسیدم، مخصوصا پرنده ها. دلیل این که اولین قالب وبم پرنده بود هم این بود که کم کم عادت کنم!
کلا آدم ترسو و ترسناکیم!


بعدا نوشت:در نظر کسی که از بالا به زندگی من نگاه کنه، احتمالا من آدم کثیف و نفرت انگیزیم! هرچند که اطرافیانم این نظرو ندارن. اونا فقط گاهی فک می کنن من سنگدلم!