من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!

48

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۱۰ ب.ظ
عصر با بابام اومدنی یه پسری داشت از اتوبوس کناری شدیدا علامت می داد و بای بای می کرد و حرف می زد! منم اولش مات مونده بودم که این داره چیکار می کنه؟! با کیه؟! همین جور داشتم نگاش می کردم و اونم خندش گرفته بود! آخرش یه الاغ زیرلبی نثارش کردم (شکر خدا بابام نشنید - داشت باهام حرف می زد!) ولی بعد منم خندم گرفت!
  • مینا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی