من و خاطرات

من و خاطرات بعد از 18 سالگی!
۲۲
آذر

من بیشتر از این که از مردا رو بگیرم، از زنا رو می گیرم، چون زنا بیشتر از مردا به حجاب آدم کار دارن!

۲۰
آذر

استاد: آقای هاشمی لبخند زد، آقای خاتمی دست داد، آقای احمدی نژاد هم که... [خنده ی دانشجوها!]، منتظریم ببینیم آقای روحانی کارو یه سره می کنه یا نه!


استاد: مثلا پدر و مادر برای تشکیل بچه چیکار می کنن؟!

صدای ذهنی من: دعا می کنن!

فقط اگه کلاسمون مختلط نبود...!


بحث درباره ی مصافحه و لمس نامحرم:

یه دانشجوی پسر: اگه بخوایم یه پیرزنی رو از خیابون رد کنیم چی؟

استاد: اگه واقعا پیرزن ! باشه، که در اون صورت اشکالی نداره! اما اگه نه، پیرزن ! باشه... [تمام مدت خنده ی دانشجوها!]

۱۷
آذر

هیچ وخ فک نمی کردم از صدای خنده ی یه نفر متنفر باشم و از تهِ تهِ دل بخوام که خفه شه، ولی لامصب این هم کلاسیم بدجور رو مخه خنده هاش! بدبختی ولم نمی کنه این صدای عرعرو. خیلی خوش خندس!

خنده ی آبی نیلی سر سبز دهد بر باد! از من گفتن بود!



نمی دونم چرا بعضی وقتا بقیه جوری بهم نگاه می کنن که انگار یه آتش فشان در حال دود کردنو دارن تماشا می کنن! انگار انتظار دارن یهو کار عجیب غریبی مثل نعره زدن، گاز گرفتن یا منفجر شدن انجام بدم! مثلا اون دختر هم کلاسی معلوم الحالم، اون آقای شوخ طبعی که تو سلف غذاها رو می کشه، مسئول فوق بداخلاق آموزش و ... . حتی گاهی سپیده!



وقتی یه یک شنبه ی تازه ی معمولی بی اتفاق میاد و میره، تازه می فهمی یک شنبه ها چقد میتونن روی هم اثر بذارن! وقتی دو تا یک شنبه ی نحس به فاصله ی دو هفته از هم پشت سر گذاشته باشی، اون وقته که یک شنبه ی بعدی حس و حال اونا رو داری. بعد کلاس اولت نمیری بیرون. وقت ناهار به بعضی راهروها که نزدیک میشی یه دلشوره ی مبهم گریبان گیرت میشه. از آسانسور خجالت می کشی! و تمام مدت تو حالت خواب و بیداری هستی و اصلا یه کلمه بهت اضافه نمیشه تو دانشگاه.

دلیل هیچ کدوم اینا رو درک نمی کنی، تا وقتی که برسی خونه و یادت به هفته های قبل بیفته! اون وقته که میگی: تا کِی؟

 

۱۵
آذر

مسخره و خنده دار منم یا بقیه؟!

داشتیم راجع به سلیقه های موسیقیایی حرف می زدیم. بیشتر دخترا آهنگای غمگین دوس داشتن.

من گفتم معمولی گوش میدم. نه شاد و نه غمگین. از قدیمی های پاپ خوشم میاد. سنتی هم دوس دارم. خواستم بگم من دوره ی آهنگای سَبُک سوزناک نوجوونی رو سپری کرده م، تو راهنمایی! اما نزدم تو ذوقشون.

زهرا گف من فقط غمگین گوش میدم، خوانندش هم مهم نیس، فقط غمگین باشه!

گفتم سلیقمون اصلا یکی نیس.

گفت آره، البته شما تقصیری ندارینا، من کلا عوالمم متفاوته!

این جا جاش بود بگم خخخخخخخخخخ! اما فقط سر تکون دادم!

بی خیال بابا! من اصن موسیقی (اونم باکلام!) رو انقدرا جدی نمی گیرم! اصلا وقتی یه احساس جدی از ناراحتی، خشم یا هرچیز دیگه ای دارم، چیزی گوش نمیدم. آهنگ برای وقتای بیکاری و مودای بی تفاوتیه! در ضمن حس می کنم دخترا به این خاطر آهنگ گوش میدن که برن تو جو بزرگی و روشن فکری و این مزخرفات! یا برای عشقای نداشتون اشک بریزن! انگار آهنگ گوش دادن از افتخاراتشونه! دریغ از یک جو اطلاعات به درد بخور تو این زمینه! آدم انقد بچه آخه؟!


عوالم! D: من عوالمم هیچ ربطی به موسیقی نداره اصلا!

۱۵
آذر
یادمه تو اولین پست های وبلاگم درباره ی دزدیده شدن گوشیم حرف زدم. الان تقریبا یه سال از اون اتفاق می گذره. من تو اون گوشی دو تا آدرس ایمیلامو ثبت کرده بودم. چن ماه بعد دزدیده شدنش وقتی متوجه شدم یکی از اون ایمیلا داره توسط کس دیگه ای استفاده میشه، حذفش کردم.
دیروز تانگو به اون یکی آدرسم ایمیل زده بود که به تانگو خوش اومدی! اونم منی که هرگز این برنامه رو حتی دانلود هم نکرده م! مغز همیشه بی موقع من این مسئله رو ربط داد به اون مسئله!
تا حالا چن تا دزد، گوشی رو همون لحظه به تنظیمات کارخونه برنگردوندن و حتی اطلاعات آدم قبلیو از موبایل حذف نکردن و تازه ازش استفاده هم کردن؟ چرا یه نفر باید همچین کاری بکنه؟
من همه جا با آدرس این ایمیلم عضو هستم و کلا همه منو با این می شناسن. مجازا و حقیقتا!
اینا رو اضافه کنید به یه اتفاق دیگه که سال پیش افتاد و اون این که یه پسری تو سایت انجمن یه المپیاد که من جزو برگزیده هاش بودم و همه ی اعضا می شناختنم، به اسم من ایمیل و حساب کاربری باز کرده بود و چه حرفا که از زبون من به ملت نزده بود و کلا محیط علمی رو کن فیکون کرده بود اصلا! من بعدا توسط یکی از دوستان متوجه ماجرا شدم و این مسئله همه جا پیچید و مسئولین هم انجمنو منحل کردن بعدش و محیط علمی رو احیا کردن و پیام های عمومی و خصوصی و ... بسته شدن!
حال محاسبه کنید اعصاب این جانب را!


من با سه تای دیگه از همشهری هام همکلاسم الان. مامانم با مامان یکیشون دوسته. من حداقل هر هفته یه بار با این آدم هم مسیر میشم و تو یه تاکسی می شینم اصلا. اون هفته هم که ماجرای کنفرانس محبوبم (!) و این که همه باید مقالمو برای امتحان ترم حفظ کنن رو تعریف کردم. الان با در نظر گرفتن اینا و خیلی برخوردای دیگه، این آقا در جواب مامانش که گفته مینا رو می شناسی؟ گفته نه!
ینی چی الان؟! غرورت حفظ شد؟! خیلی چشم پاکی؟! دخترا رو ریز می بینی؟! یا چی؟!
من اصلا بعضیا رو درک نمی کنم!
۱۲
آذر
کسی که می دونه تیرش خطا نمیره هیچ وخ آدم نمی کشه!
۱۲
آذر

نمی دونم حرف حق رو باید زد یا نه؟

تا چه قیمتی رو باید برای زدن حرف حق پذیرفت؟ مخالفت بقیه؟ توهین؟ طرد شدن؟ ضرر مالی و جانی؟

من تحمل دارم آدمی باشم که هم جاذبه داره و هم دافعه؟

و این که حرف حق رو باید کجاها زد؟ همه جا؟ اون جایی که حرف من تاثیری در حقیقت نداره باید بزنمش باز؟

من با این سنم هنوز وارد جمع هایی نشدم که واقعا نظرم تاثیر مهمی داشته باشه. الان تو این جمع هایی که هستم و دارم باطل می شنوم، شایعه و شست و شوی مغزی رو حس می کنم و خیلی چیزای دیگه، باید روشنگری (D:) بکنم؟

احتمالش خیلی کمه که حرف من تاثیری تو طرز فکر بقیه داشته باشه، چون اونا توی باطلشون استوار و متحدند. توی اطلاعات و دیدگاه غلطی که دارن. درستشو یا قبول نمی کنن یا کلا مسئله رو بی اهمیت تلقی می کنن یا با کسی که داره درستشو میگه دشمنی می کنن. در برابر فهمیدن مقاومت می کنن. حاضرن حرف غلط رو قبول کنن، چون جذابیت ظاهری داره و به تدریج به خورد مغزشون رفته، ولی نمی خوان حرف درستی که رک و مستقیم زده میشه رو قبول کنن. شاید خودشونو عالم دهر می دونن و تحمل مخالفت ندارن. شاید واقعا نمی فهمن چی میگن، فقط چون حرف خوشگلیه میزننش، چون این روزا همه میگن!

درحالی که یه مسائلی اهمیتش واقعا زیاد و تاثیرش تدریجیه. شست و شوی مغزی اینه. تهاجم به عقیده و و سبک زندگی و هنجار و ناهنجار اینه. روشش اینه.

نکنه من اشتباه می کنم و مهم نیس؟ نکنه اینا انقدر که من جدی گرفته م، جدیش نمی گیرن و فقط حرف مفته که می زنن؟

فک می کنن اگه مسئله ای مد و همه گیر بشه ینی واقعا چیزی پشتشه. در حالی که چیزی نیست جز شایعه و باطل پراکنی.

من واقعا توی شَک هستم.


+ حس می کنم تازگیا عقلم داره از توی چشمم درمیاد! اگه به نتیجه های خوبی رسیدم میام میگم مفصل!

+ امروز حرفای یه سرباز اهوازی رو تو اتوبوس شنیدم. برای اولین بار دلم برای سربازا سوخت! دعا می کنم توی هر نقطه ای که هستن تو امنیت و سلامت و آرامش و صبر باشن!

(البته به غیر از بعضیاشون!)

۱۱
آذر

عاشق رشته ی پزشکیم با همه ی جوکاش!

امروز سر کلاس بافت عملی، لام آنال کانال (کانال مقعدی) به گروه ما نرسیده بود.

به الهام (اون یکی گروه) گفتم: شما آنال کانال دارین؟ با ما عوض کنین.

اونم یهو برگشت وسط کلاس مختلط با صدای بلند (و البته به شوخی مثلا!) گفت: عه، مگه تو آنال کانال نداری؟! چه جوری پس...؟!

دیگه بقیشو خودتون تصور کنین!


اینا تو رشته ی ما مسائل کاملا عادی و حتی پیش پا افتاده ای هست - نسبت به بعضی چیزای دیگه!


بعدا نوشت:

حالا کاملا درک می کنم که چرا خاله م می گفت کلا کادر درمان شرم و حیا و خجالت و این جور چیزا تو کارشون نیس!

بالاخره این چیزیه که هر روز باهاش سر و کار داری. یا باید هر روز حالت به هم بخوره، یا این که جوکش کنی!



۰۷
آذر
چن روز پیش که داشتم از راه پارکینگ وارد دانشکده می شدم دوتا از دخترا رو دیدم که تو سرما منتظرم مونده بودن تا ازم بپرسن که آیا ماشین دارم که از پارکینگ میام؟!
چه اهمیتی داره؟ مگه من پسرم؟!
گفتم نه، مامانم رسوندم.
در حالت عادی معمولا ملت انقد با من راحت نیستن که راجع به خودم ازم سوال بپرسن. ولی این مسئله ی دخترا و ماشین...! الله اکبر!
۰۱
آذر
به خدا خودمم از مطالب رمزدار خسته شده م! ولی این جا کسایی میرن میان که... یه حرفاییم هست که... ایشالا مطالب بی نیاز به رمز پیش میاد که بنویسم!


کنفرانس قبلی مال یه پسر بود درباره ی آناکارنینا! با اون وضع فجیعش! اینم قشنگ همه رو توضیح داد و خلاصه کرد رمانو! با اون اصطلاحاتش!
کنفرانس امروز مال یه پسر دیگه بود درباره ی فردوسی. اینم کجاهاشو که گلچین نکرده بود! میگه فردوسی شاعر خیلی بااخلاق و پاک زبانیه. جاهای خاص (!) داستانشم با لطافت و پاکی و لغات و اصطلاحات زیبا میگه. مثلا فلان جا به جای این که بگه حروم زاده، این جوری جمله بندی می کنه که...! یا مثلا وقتی یه شب تهمینه به اتاق رستم میره و اتفاقات بعدش! این جوری توصیف می کنه که...! و ...
دارم شک می کنم که نکنه این پسرا به عمد کلاس ادبیاتو به مسخره گرفتن و این تصمیم گروهیشونه که بیان با همچین چیزایی کلاسو به ابتذال بکشن؟!
منتظر کنفرانس نفر بعدیم!
۲۹
آبان
نمی دونم ندیدن بهتر باعث فراموشی میشه یا دیدن!
شاید بیشتریا بگن ندیدن، ولی به نظرم دیدن باعث میشه اون کوهی که واسه خودت از کاه ساخته بودی کم کم فرو بریزه و تموم بشه. باعث میشه اون رمز و راز و عظمت و این خزعبلات از بین برن و یه چیز خاص به یه چیز معمولی تبدیل بشه. به یه عادت. عادت دوس داشتنی نیس، مهم نیس، فراموش میشه!
۲۸
آبان
از دیروز تا حالا خیلی به خودم امیدوار شدم! شاید نتیجه ی حرف زدن با فاطمه س! انگار منم می تونم بهتر بشم! انگار یه چیزای خوبیم اینجاها هس!
۲۸
آبان
امروز حالم بهتره!
یه چیزای چرت و پرتی هست (غیر از اونایی که قبلا گفتم!) که حل میشه صد در صد. یه ذره بچه شدم فقط تازگیا! از سرم میفته! همیشه عقلم غلبه کرده، این بارم می کنه!
۲۶
آبان
تنهایی حس خوبی داره. تنهایی تو راه دانشکده با باد سردی که تو صورتت می خوره و ابی و آخرین درختش.


استاد زبان داشت به دانشجوهای خارجی نصیحت می کرد: چهل متر رفتین تا حالا؟ نرین! نصف داعش از اون جا اعزام شدن!


الان داره گریم می گیره به خاطر مسخره بازیایی که با تاکسیا و اتوبوس در میارم! صب بابام میذارتم ترمینال. دوباره با اتوبوس میام درست از جلوی خونمون رد میشم میرم! عصر جلوی در دانشگاه سوار تاکسی میشم میرم آبرسان. اونجا سوار تاکسی میشم برمی گردم دقیقا از جلوی دانشگاه رد میشم تا برم ترمینال! اتوبوسم یه چیزی شبیه همینه! چی می شد من یه ماشین + اجازه ی رانندگی خارج شهری داشتم؟!


الان حوصله ی گذاشتن لینک دانلود آهنگ بانوی من رضا یزدانی رو ندارم، ولی اگه شما حوصله دارین دانلود کنین!


دیگه یادم نمیاد!
۲۱
آبان
چن روز پیش یکی از پسرا اومد مقاله ی ادبیاتشو ارائه داد. راجع به نیما یوشیج. مهم ترین نکته هاش اینا بودن: یه بار عاشق یه دختری شده که به علت اختلاف مذهبی باهاش ازدواج نکرده، یه بار عاشق یه دختر روستایی شده ولی دختره به شهر نیومده و نیما شکست عشقی خورده و افسانه رو نوشته! (به یاد خاطرات عاشقانشون! - البته من بعدا سرچ کردم دیدم نوشته دختره رو در حال آب تنی تو رودخونه دیده بوده!) بالاخره در نهایت ازدواج کرده! آخرشم یه شعری ازَش نوشته بود که تو یه قسمتیش حافظو خطاب کرده بود. این جوری تفسیرش کرد: اینجا نیما به حافظ میگه عشق حقیقی رو ول کنه و به دنبال عشق مجازی بره! چون با این که عشق مجازی پایدار نیست ولی بهتر در یاد آدم می مونه! (با لهجه ی شدید ترکی!)

دیگه فک کن به یه مشت ترمکی بی جنبه اینا رو بگی چه اتفاقی میفته! کل ساعت به خنده گذشت! آخرشم استاد حتی اجازه نداد بچه ها سوال بپرسن ازش! با این که خودشم خندش گرفته بود ولی سری به افسوس تکان داد و گفت برو بشین، برو بشین!

من انقدر رو ارائه ام حساسیت به خرج دادم که حتی تاریخ تولدشو دقیق نگفتم، فقط سالشو گفتم، جزئیاتو ذکر نکردم، اسم بچه هاشو که خیلیم جالب بودن نگفتم، یه کلمه از زندگی سیاسیش حرف نزدم و ... ولی این پسر فقط رو جزئیات فوکوس کرده بود.
۲۰
آبان
برا کلاس بافت گاهی یه استادیاری میاد (آقا) که کلا باعث خندس!
مثلا امروز داشت راجع به جفت جنین حرف می زد، یهو (با اشاره به خودش!) گفت: خب حالا حامله می شیم... و در این لحظه کلاس پوکید! (حالا این استاده یه مرده یغور و زمختی هست که یه صدای کلفتیم داره و ...!)
خب بعضی استادا مثلا میگن: این شریانمونه، این پالپ سفیدمونه و ... و به این طریق به خودشون نسبت میدن اینا رو! ولی دیگه حالا حامله میشیم...! خدایی خیلی جوکه!


زهرا اثری از قهر بودن نشون نداد از خودش!
۱۹
آبان
عصر با بابام اومدنی یه پسری داشت از اتوبوس کناری شدیدا علامت می داد و بای بای می کرد و حرف می زد! منم اولش مات مونده بودم که این داره چیکار می کنه؟! با کیه؟! همین جور داشتم نگاش می کردم و اونم خندش گرفته بود! آخرش یه الاغ زیرلبی نثارش کردم (شکر خدا بابام نشنید - داشت باهام حرف می زد!) ولی بعد منم خندم گرفت!
۱۹
آبان
امروز با زهرا یه ناراحتی کوچیکی پیش اومد بینمون. خلاصش اینه که یه چیزایی اون بار من کرد و یه چیزایی من بار اون کردم (کاملا به شوخی) و درنهایت به اون برخورد! میگه خیلی زبونت تنده! من زبونم تنده؟! نه، واقعا من زبونم تنده؟! اینا اگه منو تو خونه ببینن چی میگن؟! D:
نکته ی اصلی اینه که زهرا هر حرفیو به همه می زنه و انتظار داره ملت جنبه (!) داشته باشن، ولی خودش کوچکترین شوخی رو تحمل نمی کنه. 
منم تحمل نمی کنم حرفای خاله زنکی باعث دوستی و تحکیم رابطه م با کسی بشه. اعصابم خورد میشه وقتی میبینم چقد ملت سبک و سطحین. اصلا این انتظارو از دانشگاه نداشتم. حالا می بینم که بدتر از دبیرستانه. نه اطلاعات عمومی، نه بحث های جدی، نه یه کلمه حرف حساب... من راضیم به این که کسی مخالف من باشه، ولی حداقل ارزش بحث کردنو داشته باشه. مشکل اینه که اینجا نهایت بحث های دخترونه راجع به استادا و پسراست. عقم می گیره از دانشگاه و دانشجو، که اون همه به باسواد بودنشون امیدوار بودم.


من هیچ وقت نمی تونم حسمو کامل بیان کنم! حس من راجع به هرچیز، شدید ولی زودگذره. این شدت در قالب کلمات نمیاد!


چه جوری میشه یه قسمتی از یه پستو رمزدار کنیم؟


دختره اومده تو pv میگه پستات قشنگه میخوام باهات دوست شم
....
....
....
بهش گفتم باشه فردا برنامت چیه بریم بیرون
برگشته میگه
علوم, دینی,جغرافی, ورزش
آخه من با چیه این دوست شم؟


۱۱
آبان
تازگیا دقت کردم از وقتی که گواهینامه گرفتم توی پیاده رو هم همیشه از سمت راست میرم! و به این علت مدت هاست که با کسی تصادف نکردم!
۰۹
آبان
در خانه نشسته ای، دلت خوش است
وارد فیسبوک می شوی، می نویسی زن = مرد
لایک می گیری، تشویقت می کنند،
و تو به زنانگی و روشنفکری ات افتخار می کنی!

**************************************
در همین اثنا، یکی از پیج هایی که چند صد هزار لایک دارد،
عکس هم جنس تو که مساوی مرد هست!
کنار یک ماشین اسپورت می گذارد و می نویسد: " 1 یا 2 ؟ "
مرد ها باید یکی را انتخاب کنند
در پی آزادی هستی در جهانی که تو را یک کالا می بینند!
و تو تنها به فکر انتقام از اسلام هستی
و گمان می کنی اسلام حق تو را خورده
اول خودت را بشناس!


۰۹
آبان
امروز عموم اینا نذری داشتن. می دونم که نباید این حرفو بزنم، ولی واقعا این پیرزنای دست و پا گیر و بی دست و پا که تو هر کاری دخالت می کنن و گند می زنن بهش کفر منو درمیارن. جمع کنین برین سر نماز روزتون بابا. این کارا رو باید جوونا انجام بدن. مثل مادربزرگ من که قشنگ مثل لیدی ها نشسته بود و به کسی کاری نداشت و بچه ها رو سرگرم می کرد و غذا می داد.
۰۸
آبان
یه زمانی به پزشکا می گفتن: مراقب باشین، شما با جون مردم سر و کار دارین. بعد شد جان و مال مردم، الانم باید بگن شما با جان و مال و ناموس مردم سر و کار دارین!


حالم از بوی کرم دست نامرغوب به هم می خوره. وقتی با یکی دس میدی تا یه هفته دستت بوی اونو می گیره. خود طرفم که تا 8 فرسخیش بوی کرم میاد!
۰۷
آبان
حاصل تجربیات واقعی در دانشگاه! :


این دخترای ترم اولی که ابروهاشونو نازک و تمیز کردن و یه من کرم پودر و پن کیک و کوفت و زهرمار رو خودشون خالی کردن، خب اون ته ریشاشونم بزنن حالمون بهم خورد! والا...به خدا خیلی ضایس اون موها و پرزا همین جور سیخ سیخ از زیر مواد آرایشی پیداس!


یا مثلا اینایی که یا عطر دوش می گیرن و لباسای تنگ و خوشگل می پوشن و 70 درصد موهاشونو بیرون میریزن ولی با شامپو قهرن، گاهی یه سلامی به حمومم بکنین، به جایی بر نمی خوره! اون لباساتونم حداقل سالی یه بار بشورین، یه فکریم به حال موهای چربتون بکنین! بوی عرق کشت منو تو این یه ماه! مخصوصا تو ازدحام رفت و آمد به کلاس و ... [اون شکلک سبزه که دوس ندارم بزارمش!]
+ نماز خونه رم که دیگه نگو! اه اه!


عاشق اون لحظه ایم که استاد بعد یه ساعت و نیم درس دادن یه چیزی از گفته هاش می پرسه و کل کلاس در سکوت معناداری فرو میره! D:
فقط بدیش اینه که آخرش میگه برا همتون یه نمره منفی رد می کنم! (همین امروز سر کلاس روان شناسی!)
۰۲
آبان
امروز داشتم موهامو شونه می کردم یهو داداشم اومد یه حرکتی انجام داد که الان یادم نیس (نمی دونم با موهام ور رفت یا لباسمو کشید یا چی) که برگشتم همچین با برس زدم تو مچ دستش که برس نصف شد! (البته این داداش من کلا بیش فعاله و از صب حرص منو در آورده بود.) بیچاره همین جور مات مونده بود! و بعدش جیغ و داد و دعوا و البته دادگاه خونوادگی که به این نتیجه رسیدیم که من گاهی از این حالت های عصبی دارم. مثلا یه بار بابام دراز کشیده بود و منم دستمو نزدیک صورتش به حالت آویزون نگه داشته بودم و برگشته بودم با مامانم حرف می زدم که یهو بابام انگشت کوچیکمو آروم گاز گرفت! منم برگشتم محکم زدم تو صورتش! و به شدت به گریه افتادم. بابام همش می گفت ببخشید، ببخشید، چیزیت شد؟ خیلی درد گرفت؟ کدوم انگشتت بود؟ منم اصلا یادم رفته بود دست راستم بود یا دست چپم! منظور اینه که از دردش عصبی نشدم، از ناگهانی بودنش عصبی شدم. 
کلا از این اتفاقات زیاد بوده که مثلا من برگشتم اون فردو تا می خورده زدم یا محکم زدم تو دهن طرف یا گازش گرفتم یا به گریه ی با صدا یا جیغ و داد افتادم! مخاطب بیشترشم بابام بوده! چون از این حرکتای ناگهانی و ترسوندن و اینا خوشش میاد! البته همش به شوخیه ولی الان دیگه اصلا این کارا رو نمی کنه. از وقتی که این ضعف منو دیده.
اینا قبل کنکور زیاد بود، حدس می زدم به خاطر این بوده که از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم و اعصابم شدیدا حساس شده بود. الانم هست ولی کمتره. مثلا یه بار مامان و حجت سر سفره داشتن با هم بحث میکردن که من یهو خیلی بی ربط خندیدم و بعد چن دقیقه ناگهان وسط خنده شروع کردم به گریه! بدیش اینه که این گریه های عصبی من اصلا بند نمیاد. البته الان دیگه از گریه خبری نیست.
یه مدتی اینا فک می کردن واقعا من دیوونه شدم و به دکتر احتیاج دارم. ولی چون زمان کنکورم بود زیاد پِیِشو نگرفتن! الانم وقتایی که این کارا می کنم تا یه مدتی همش از من می ترسن و سعی کنن باهام کنتاکت نداشته باشن! مخصوصا مامانم! البته این ترسیدنه حس خوبیه!
من یه بار شدیدا از یه گربه که از وسط پاهام رد شد ترسیدم و تا جایی که یادم میاد اولین بار اون موقع بود که شدید ترینش بود. بعدشم خیلی از این اتفاقات خنده دار افتاده که الان مجال گفتنش نیست. البته من اون موقع ها شدیدا می ترسم و به لرزه میفتم و ... . ولی الان که فکرشو می کنم می بینم خنده داره. همه فک می کردن دلیل همه ی اینا اون ترس من از گربه بوده. هر کاری هم بعدش کردیم فایده نداشته ولی به مرور زمان کمتر شده. الان دیگه از گربه نمی ترسم( هرچند که موقعیتش پیش نیومده!). من کلا از حیوونای زنده می ترسیدم، مخصوصا پرنده ها. دلیل این که اولین قالب وبم پرنده بود هم این بود که کم کم عادت کنم!
کلا آدم ترسو و ترسناکیم!


بعدا نوشت:در نظر کسی که از بالا به زندگی من نگاه کنه، احتمالا من آدم کثیف و نفرت انگیزیم! هرچند که اطرافیانم این نظرو ندارن. اونا فقط گاهی فک می کنن من سنگدلم!
۲۴
مهر
دیدن و خوندن این مطلب به همه توصیه میشه: بچه شیعه باس... :)
البته بیشتر به خاطر رویا گذاشتم! می دونم خوشت میاد! ;)
۲۰
مهر
اولین روز تشریح جسد!
هیچ چیز خاصی نداشت. کل بدنش قهوه ای بود. پوستشم قهوه ای تیره تر بود، درست مثل چرم. وقتی فیکسش می کنن این رنگی میشه. بوی مواد شیمیایی می داد. خودشم مال پارسال بود.


بعدا نوشت: جسده هندیه! شایع شده که اسمشم توماسه! البته جنبه ی من درآوردی بودنش بیشتره! ما قبلا بهش می گفتیم زیبای مشکی!
۱۶
مهر
شب چیز خیلی عجیبیه؛ مخصوصا این شبای بلند پاییز و زمستون... جون میده بشینی تا صب بخونی و بنویسی... بنویسی و بخونی... با یه دیوان حافظ و یه چای لیوانی!


کاش انقد هر روز هر روز کلاس نداشتم. :(
اون موقع می شستم شبو درس می خوندم و صبو می خوابیدم!
۰۷
مهر
استاد ادبیاتمون خیلی باحاله! هر جلسه هم بهتر میشه! فقطم حرف میزنه (جالب البته!) و خیلی کم درس میده! D:
استاد آشنایی با دفاع مقدس یه آقای مسن حوزوی شوخ طبع هستش. ولی درسش خیلی کسل کنندس. آدم فقط نیم ساعت حوصلش می کشه گوش بده! D:
امروز یه هم کلاسی عراقی هم داشتیم. از خود کربلا.
۰۷
مهر
الان که دارم پست خودمو می خونم خندم می گیره! وقتی از دور به خودم نگاه می کنم دقیقا اون دانشجوی ترم اولی گیج و گولیم که شیفته و دنباله رو استادش میشه و شدیدا جبهه ی اونو میگیره، ولی بعدا ایراداشو می بینه و می شنوه و دیگه استاده اون جایگاه اولیه رو پیشش نداره. من حتی می تونم آینده ی خودمو پیش بینی کنم! می دونم فکرها و حرفام خیلی بچگونس، ولی حس می کنم دلیلش اینه که تا حالا خیلی سعی کردم شبیه بزرگترا رفتار کنم و مقبول اونا بشم، واسه همین این برام عقده شده! الان می خوام مثل هم سن و سالام شر و شیطون و گیج و گول باشم! با این حال حس می کنم پیر شدم! توی حرف بانشاطم، ولی توی عمل نسبت به همه چی سرد و بی تفاوتم. ولی می خوام این حسو از خودم دور کنم و لذت سال اولی بودنو ببرم!
یه چیز دیگه ای هم که هست، حس می کنم گندی که توی کنکور زدم و پسرفتی که توی پیش دانشگاهی داشتم شدیدا رو اعتماد به نفسم اثر گذاشته! فک می کنم تو دانشگاهم قراره هیچ وخ الف نشم و همیشه عقب بمونم! :(
۰۵
مهر
و اما بالاخره روز اول دانشگاه!
 البته این تیتر مال دیروزه! ولی دیروز انقد خسته بودم که دیگه نشد بنویسم. الانم به خاطر خواسته ی رویاست که میخوام همه ی جزئیاتو بگم!
اگرم می بینید تاریخ برای پنجمه، به خاطر اینه که تیترشو دیروز نوشتم و سیو کردم.

صب که ساعت 6.5 راه افتادیم و من همیشه خوابالو از هیجانم کل راهو فقط ور زدم! اول رفتیم معاونت آموزش دانشگاه که تو دانشگاه تبریزه ساختمونش، برای گرفتن کارت دانشجویی. تا یه رب به هشت منتظر موندیم ولی صاحابش (!) نیومد! منم که استرس جلسه ی اول دیر رسیدنو گرفته بودم بابا رو کشون کشون بردم بیرون - می خواست بازم منتظر بشه!
8 قرار بود کلاس آناتومی نظری شروع بشه که به 8.5 کشید. تا نیم ساعت بعدشم هم چنان بچه ها میومدن! یکی می گف خوابگاهو صب تحویل گرفتم واسه همین دیر کردم، یکی کلاسو نمی تونست پیدا کنه و ... . استاد آناتومی یک آقای خوش اخلاق و شوخ طبعی بود که فقط شوخ طبع بود! منظورم اینه که اصن استادی بهش نمی خورد و بیشتر شبیه همون دکتراییه که تا حالا تو بیمارستانا دیدم! البته این فقط حس اولیه ی منه، ولی امیدوارم درست نباشه و آدم باسوادی از آب دربیاد. خیلیم کم درس داد، در حد همون اصطلاحات اولیه. اصن انقدی نگف که بشه از کتاب خوند. تازه کتابم معرفی نکرد! من خودم از استاد راهنمام (که اونم آناتومی درس میده) منبعو پرسیده بودم.
و اما از کلاس دوم: بافت شناسی و استاد معروفش! یک فرد بسیار جدی، اصولی و قانونمند! با یه استایل ظریف، لاغر و قدبلند. تنها ایرادی که به نظرم رسید این بود که صدای آروم و یکنواختی داشتن که ممکنه باعث سر رفتن حوصله ی دانشجوها بشه که صد البته برای همچین آدمی کاملا عادیه و اصلا به تیپش می خوره! من می دونم، تا آخر دوران تحصیلم استاد سلیمانی راد استاد محبوبم میشن. از بس که جدی و سخت گیرن و البته باسواد و دارای سابقه علمی درخشان. میگن ایشون پدر بافت ایرانن. برعکس استاد قبلی که حتی زحمت معرفی منبع هم به خودشون ندادن، ایشون اول کلاس یه نیم ساعتی درباره ی درس و برنامه ی درسی و امتحانی و منابع و اطلس های فارسی و انگلیسی و حتی طرز رفتار و گفتار و لباس پوشیدن یه دانشجوی پزشکی صحبت کردن و کلا اتمام حجت کردن با بچه ها! می گفتن: «من نمی گم شما نخندین یا تفریح نکنین، ولی همه چی باید طبق اصولش باشه. اغراق نیس اگه بگم رفتار شما تا حدی الگوی سایر دانشجوها و در آینده سایر افراد جامعه هست و باید مراقب رفتار و گفتار و لباس پوشیدنتون باشین. این بحث فقط مختص جامعه ی ما نیست، حتی تو کشورهای دیگه که دانشجوها آزادی زیادی تو لباس و اینا دارن، دانشجویان پزشکی از روزی که وارد بیمارستان میشن موظفند لباس رسمی و مرتب بپوشن و حتی کراوات بزنن. این از نظر روان شناسی ثابت شده که اگه ظاهر و رفتار شما مورد قبول بیمار باشه، درمان شما روی اون بهتر جواب میده...»  در طول این دو ساعتی که به ما درس می دادن، دریغ از یه لبخند کوچولو که ما رو قابل بدونن براش! با این اوصاف من خیلی خوشم اومد ازشون. اصن شبیه یه استاد نمونه بودن! برخلاف استادای دیگه هم وسط زنگ یه آنتراکت 10 دیقه ای دادن ولی گفتن راس 10 دیقه باید تو کلاس باشین! یکی از پسرا که خیلی دیر رسیده بود بازخواست شد ولی گفت: کلاسو گم کرده بودم! و باعث خنده ی بچه ها شد!
بدی کلاسای دانشگاه اینه که زنگ تفریح نداره! یعنی وقتی یه کلاسی تموم میشه، اگه خیلیم زود بجنبی، نهایتش می تونی یه شکلات و یه جرعه آب بخوری و سریع خودتو به کلاس بعدی برسونی! حیاط میاط تعطیل!
بعدش وقت ناهار بود. ما که کارت دانشجوییم (= کارت تغذیه) نگرفته بودیم، اول از راه دانشکده ی دندان یه عالمه راهو کوبیدیم رفتیم تا معاونت آموزش (یادآوری: تو دانشگاه تبریز!). یه صف طویلم اون جا وایسادیم تا کارت به ما هم برسه! بعد که برگشتیم، دیدیم گفتن باید برید سلف شهید چمران دانشکده ی دندان پزشکی، اون جا کارتتونو فعال کنید و غذا رزرو کنید! :| دوباره برگشتیم! حالا از هرکیم می پرسیم سلف شهید چمران کجاس نمی دونه! آخرش دیگه وارد دانشکده دندان شدیم (من از دانشکدشون خوشم اومد، بزرگ و دلباز بود.) و پرسیدیم: این خراب شده سلفش کجاس؟ (البته محترمانه تر!) گفتن: همین بغل، پله ها رو برین پایین، زیر زمینه! (نگو قبلیا اسم سلفو نمی دونستن! :| ) بالاخره رسیدیم به سلف و کارتو فعال کردیم و... این جا بود که فضولی اینترنتی من جواب داد! من قبلا کارتمو اینترنتی شارژ کرده بودم، ناهار هفته ی بعدم رزرو کرده بودم، ولی مال این هفته بسته بود و نتوستم رزرو کنم. به هرحال، گفتن این جا غذای امروزو با 3 برابر قیمت براتون رزرو می کنیم، به شرطی که کارتتونو شارژ کرده باشین! (B بله، و به این ترتیب من تونستم غذا بگیرم ولی بقیه نه! به هر حال، بعد رزرو غذا گفتیم خب حالا غذا کو؟ گفتن باید برید سلف دانشکده پزشکی ژتون بگیرید و غذا بخورید! دیگه واقعا :| ! هی هی هی... به هر ترتیب دوباره برگشتیم سلف خودمون و ژتون گرفتیم (البته با بدبختی! من که نمی دونستم این کارتو باید وارد کنم، بکشم، چی کار کنم؟! ولی وقتی دیدم بقیه نگه میدارن جلوی دستگاه منم همین کارو کردم!) غذا هم که شفته پلو با ماهی بدبو و آش آبغوره ی لهیده + یک عدد هلوی سفت سنگی بود! با این حال من نازک نارنجی از فرط خستگی و گشنگی نمیدونستم ماهی رو تو چِشَم کنم یا تو گوشم! تازه، نصف غذامو خورده بودم، ولی بعد از این که یه چیزی گلومو خراشید یادم افتاد که عه، ماهی استخونم داره! D: (منی که تا مدت ها از ترس استخونش ماهی نمی خوردم!) خلاصه، بعد از این که به سلامتی ساعت 1.5 به غذا دست پیدا کردیم، رفتیم نماز خوندیم و تو نماز خونه استراحتم کردیم (در حدود یه رب! :| ).
ساعت سوم ادبیات داشتیم. استاده پیرهن آستین کوتاه پوشیده بود! :O (استادای دروس اختصاصی روپوش سفید می پوشن، ولی عمومی ها هم دیگه حداقلش آستین بلند باید بپوشن دیگه، نه؟) البته خوبیش این بود که آدم باسوادی بود تو رشته ی خودش. می گفت: به ادبیات به عنوان درس نگاه نکنین، به عنوان یه هنر نگاه کنین و زیاد نگران نمره هم نباشین. شما سال های سختی پیش رو دارین، و یه مدت که بگذره می بینین به طور ناخودآگاه همه ی زندگیتون سمت و سوی پزشکی گرفته و یه آدم تک بعدی شدین، فلسفه ی گنجوندن ادبیات تو برنامتون همین موضوعه، می تونستن موسیقی یا نقاشی هم بزارن، ولی به خاطر فضای اداری دانشگاه، ادبیاتو انتخاب کردن. خودتون هم سعی کنین برای زندگی غیردرسی و هنریتون بعد از این برنامه ریزی کنید تا این فضای سخت و پر استرس بیمارستان و رشته ی پزشکی شما رو فرسوده نکنه. استاده کلا فقط حرف زد و 11 بیتم درس داد به سختی! :| درسمون اون شعر مولوی بود که یه شاهی عاشق یه کنیزی میشه ولی کنیزه عاشق یه زرگر بوده و اینا (همون داستان معروف). وقتی درس به این جاش رسید که:

مرغ جانش در قفس چون می تپید         داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید اورا و برخوردار شد                آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت، پالانش نبود             یافت پالان، گرگ خر را درربود
کوزه بودش، آب می نامد به دست         آب را چون یافت، کوزه خود شکست

(همه می دونیم که این دو بیت آخر برای بیت قبلشون تمثیل و مثال آوردن هستند) یهو یه پسری خیلی جدی برگشت گفت: استاد ببخشید مولوی خودش کوزه رو شکست یا کوزه خودش شکست؟ تصور کنید کلاس خرخون ها به چه حالتی دراومد! مخصوصا دخترا که دیگه خودکشی کردن از خنده! من نمی دونم اینا چه جوری قبول شدن از کنکور؟ اونم پزشکی؟ مثلا شاید ادبیاتشو 6000 - زده! ولی بعدش استاد همه رو دعوا کرد. گفت شما باید از همدیگه حمایت کنید. وقتی کسی سوالی یا مشکلی داره از دید اون به قضیه نگاه کنید. حالا هر چقدرم که پیش پا افتاده یا مضحک باشه. الان که فک می کنم دلم برای پسره می سوزه. بیچاره! ولی فکرشو بکن!
کل روزو دو تا پسره تو کلاسمون بودن که برخلاف بقیه ی پسرا که پیرهن مردونه پوشیده بودن اینا با تیپای کاملا جلف و خیابونی اومده بودن. برخلاف تصوری که آدم از دیدنشون می کرد، اعتماد به نفسشونم خیلی بالا نبود. یکیشون که لام تا کام حرف نمی زد، اون یکیم که هیکل خیلی درشتیم داشت با یه صدای کلفت و لهجه داری حرف می زد، دقیقا مثل اون دوبلور فیلمای هندی که میگه: آه، تو، پدر منو کشتی! تصور کنید یکی با این صدا بگه: استاد، این عضله ی خیاطه بلند ترین عضله ی بدنه؟ D: من که همش فک می کردم الان میخواد بگه: استاد، تو پدر منو کشتی! تا این که استاد ادبیات پرسید: چن نفر غیر ایرانی تو کلاس داریم؟ :O و اینا دست بلند کردن! فهمیدیم که از اردن و یمن اومدن. استاد گف شما نگران نمره ی ادبیاتتون نباشین، نمره ی شما از اینا (ما!) جداس. فک کن اون گنده هه پرسید: کوزه ینی چی استاد؟! باز خوبه می تونستن فارسی حرف بزنن! همشم با هم بودن. بچه ها می گفتن: خوش به حالشون! الان عربیو صد زدن! و من یاد خودم افتادم! D: ینی من رگه اردنی دارم؟! D:
چیز دیگه ای یادم نیس، اگه یادم افتاد بازم می گم! D:


امروز هم که ششم باشه، زبان و بیوشیمی داشتیم. استاد زبان که به طرز تهوع آوری حس نمک دون بودن داش و همه هم به جوکاش می خندیدن، بیوشیمی ولی خوب بود. همچین محکم و استوار! ولی همشم لبخند می زد! الان یادم افتاد شبیه کی بود: خانم بیدار اصل! دقیقا! مثل اونم از اول تا آخر فقط حررررررررررررف زد!
بازم مثل هر سال: بنده: اولین داوطلب کلاس! استاد زبان گف کی داوطلب میشه خلاصه ی این داستانو بگه؟ نمره داره ها! و من دست بلند کردم! (البته قبل از این که بگه نمره داره!) فک کنم تنها کسی که داوطلب شد من بودم! با این که همش امممممممم (!) می کردم و چرت و پرت می بافتم ولی خب، اینم پیشرفتیه! استاده از همه خواست خودشونو معرفی کنن و بگن از کدوم شهر اومدن و زبانشون در چه سطحیه. دخترا کلا تو کلاس زبان رفتن (!) بهتر از پسرا بودن! 1 نفر از تهران، 2 - 3 نفر از کردستان و بقیه از آذربایجان شرقی و غربی و اردبیل! بیشترشونم دوتایی بودن! مثلا دو تا دختر از خوی، دو تا دختر از مریوان و ... .
بالاخره ما از این آخرای لیست بودن یه خیری دیدیم! استاد بیوشیمی بیشتر کلاسو حضور غیاب کرد ولی قبل از این که به من برسه گف خب دیگه بسه خسته شدم!
کلاسامون حدود 90 - 100 نفره. انگار بعضیا از همین ترم اول انتقالی گرفتن این جا. عمومیا (حدود 50) و عملیا (20) کم ترن. 


به جونم خودم رویا، اگه همین قدی که نوشتم نظر ندی خودتو مرده بدون!
شنیدم بعضیا همچین بی سر و صدا میان و میرن؟! آرههههههههه؟! سحررررررررررررررر؟!


قابل ذکره این پست در 3 مرحله به نگارش در اومده و در 2 مرحله ویرایش شده!